پشت محوطه کوچک کلیسا ایستادم.
به ردیف صلیب های سنگی خیره شدم.
کنار دو صلیب در کنار هم ایستادم.
خیلی جوان بودند.
غمشان چشم های مادام را در این چندسال غمگین کرده بود.
من که ندیده بودمشان اما تعریف از آن ها مرا هم غمگین کرده بود.
برای آمرزششان دعا کردم و راه افتادم سمت اتومبیلم.
صدای هیاهوی آیدین و آناهیس در محوطه کلیسا پیچیده بود.
سارمِن اگر بود می گفت این بچه ها تماما آلودگی صوتیند.می گفت و خودش بیشتر از بچه ها هیاهو به راه می انداخت.
خریدهایم را انجام دادم.
به خرید لباس برای مامان نرسیدم اما توانستم برای بابا چند جلد کتاب پیدا کنم.
و سفارش همایون خان را هم انجام دهم.
انگشتر خریده شده بیشتر چشم خودم را گرفته بود.
به دنبال مادام و آیدین که رفتم چشم های مادامم آرامش بیشتری داشت.
آیدین در ماشین به خواب رفت.
آن همه تحرک تا حالا بیدار نگهش داشته بود هم خیلی بود.
ابتدا آیدین را در تختش گذاشتم و سپس خرید ها را به خانه منتقل کردم.
مشغول پختن شام که شدم مادام کتاب به دست روی یکی از صندلی های آشپرخانه نشستروشنایی مثل آیدین
۷۴۲
به لبخندی مهمانش کردم.
– امروز اتفاقی افتاده جانا؟
– چطور مگه؟
– چشمات غمگینن.
– با مربی مهد آیدین حرف زدم.
– خب؟
– گفت ازش پرسیده چرا اون پدر نداره؟
مادام دستی روی جلد کتاب کشید.
انگار او را هم این حرف عاجز کرده بود- نمی دونم چی بگم؟
– چندسال دیگه خودش می فهمه.
– چندسال دیگه پیرت می کنه با این سوالا تا بفهمه.
– من وقتی این زندگی رو پذیرفتم باید تمام جوانبش هم بپذیرم.
– جان دل من تو مسئول هیچی نیستی.
– امرزو کنار سنگ آترین و مایا فکر کردم خدا چرا اینطور می کنه با بنده هاش ؟…اونا خیلی حیف بودن….یکی مثل من هر روز آرزوی مرگ داشته اون وقت…
– جان دلم…
– می ترسم مادام.
صدای زنگ در نگذاشت مادام دلداریم دهد