تقه ای به در خورد. نیما-نرگس؟ -بله؟ -بیا این ایمان با تو کار داره. نرگس پوفی کرد و گفت:باشه دست از نوشتن برداشت: اَه! آخه الان اومدی با من چی کار داری؟! شال و چادر گلدارش را از روی آویز برداشت و سر کرد. حتی با این که باید زود بیرون می رفت ولی شالش را با گیره و مدلی خاصی روی سرش محکم کرد. دختری نبود که به وضع ظاهرش اهمیت ندهد. جلوی نامحرم آرایش نمی کرد ولی حداقلش هر بار شال یا روسری اش را با مدل خاصی سر می کرد. با دقت خودش را در آینه ی جیبی اش ورنداز کرد تا مطمئن شود که موهایش کاملاً زیر شال پنهان شده اند. آینه را روی میز گذاشت و سپس از اتاق بیرون رفت. ایمان-بَه سلام دختر عمو نرگس-سلام آقا…خوبی؟ -به مرحمت شما…تو خوبی؟ نیما-میگم شما توو دانشگاه وقت سلام و احوالپرسی نداشتین؟ نرگس چشم غره ای به او رفت و گفت: احوالپرسی شرط ادبه داداش گلم! در ضمن ایمان اصن امروز کلاس نداشت پس در نتیجه ندیدیم همدیگه رو. نیما-قانع شدم! -خدا رو شکر…حالا ما باید همینجوری یه لنگه پا وایستیم تا شما کارتونو بگین یا اجازه ی نشستن میدید؟
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.