دانلود رمان رج آخر با لینک مستقیم
آخـــيش…! پختم از گرما–
نور چراغهای اتومبيلش پخش شده بود در جادهای که تا چشم
کار میکرد دور و برش درختان سر به فلک کشيده خودنمايی
میکردند. چشم بر هم گذاشت و نفسی تازه کرد. جسم زبری
روی صورتش خراشی انداخت و اخمی روی پيشانیاش نشاند. به
سختی چشم باز کرد و روی فرمان ماشين پرندهی سياه رنگی را
ديد که از او رو برگردانده و بالهای خاکستری بلندش را روی
پاهايش فرش کرده است. با پشت دستش کوبيد بر بدن موجود
:وحشتناک و از شيشه پرتش کرد
!برو بيرون ببينم… استغفرالله…! اين ديگه چه جونوری بود؟–
چشمانش را در کاسه گرداند و ترس تمام وجودش را فرا گرفت.
زُلِ پرندگان خوفناکی شد که اطراف ماشينش چرخ میزدند.
صدای زوزهی گرگها در گوشش پيچيد و پاهايش روی پدال
قفل شد. سايهی دو مرد سياهپوش را در کنار جاده حس کرد و
.دستانش را روی فرمان ماشين فشار داد و لب به دندان گزيد