بقلم نیلوفر قائمی فر روی صندلی ننویی نشسته بودم و آروم آروم تکونش میدادم و به ساعت نگاه کردم.ساعت هفته، دور تا دورم پر از طرح هامِ،پر از پارچه، پر از مانکن هایی که لباسای نیمه کاره تنشونه. به دوربینم نگاه کردم.کنار لپ تاپه،هنوز اوستا نشدم،به خودم نهیب زدم:به همه ثابت می کنم که موفقیت هام تموم نمیشن حتی اگه مثل قبل همین”آلا” نباشم…
دست رو صورتم گذاشتم،روبند روی صورتمه…تموم آینه های خونه پوشیده است.وقتی `سردار”خونه نیست،باز هم اون روبند رو صورتمه…همه جا…به خاطر اون یا دیگران نیست به خاطر خودمه. یه بار دایی گفت :« رفته بودم برای معاینه پروستات،نمیتونستم اجازه بدم که دکتر معاینه ام کنه، خجالت میکشیدم…آخرم پاشدم اومدم» به دایی گفتم: این دفعه رفتی چشاتو ببند وقتی خودت نبینی حس میکنی دکتر هم نمیبینتت،مغزتو از نظر غریزی گول میزنی. این شده حکایت من،خودم صورتمو نبینم کسی نمیبینه
از شیشه ی در تراسی که روبروش بودم خودمو می دیدم.. .موهام آشفته و بلند دورم ریخته،پیشونیم هنوز صافه،با همون پوست آینه ای و سفید،ابروهام… با شش ماه مصرف کردن دارو،هم موهام خیلی ریخت هم ابروهام حالا نازک شده،چشمام… شاید تقصیر چشمامه! این قرنیه متغیری با اون رنگ عجیبی که با هر تمِ لباس تغییر می کنه و رنگ خاصش آبی سبزِ،اون چشمای کشیده و درشت که کافیه آرایش بشه تا جادو کنه… عکس چشمامو روی خیلی از تبلیغات برند های لنز دیده بودم،روی پوستر های شال و روسری… و شغل قالب خودم که مدلینگ بود… لباس عروسایی که طراحیِ شخصی خودم بود،همراه آرایش های مختلف عروسِ معروف ترین آرایشگاه های سطح کشور…و الان غرور… غرور… چقدر به قیافه ام مطمئن بودم ،تمام صورتم طبیعی بود،ابروهای کشیده پهن،اون چشمای خاص! مژههایی که معمولی بودن ولی کاری نداشت،با آرایش اونم متفاوت میشد یه بینی کوچیک و گونه های متناسب درشت..
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.