دانلود رمان آبی به رنگ احساس من از ناب رمان
دانلود رمان آبی به رنگ احساس من
ساعتی بود که توی اتاقم نشسته بودم..در اتاق باز شد..
شاهد همراه زبیده و یکی از ندیمه ها اومد تو..
از روی تخت بلند شدم و ایستادم..چهره ی شاهد چیزی رو نشون نمی داد..زبیده هم همینطور..
شاهد با صدای نسبتا بلندی گفت :کارت بد نبود..یکی از مهمون ها بدجور چشمش تورو گرفته..
پول خوبی هم در ازای تو میده..فقط خواسته ش اینه براش خصوصی برقصی..تو یکی از همین اتاق ها………………………………………….
به ندیمه گفت :ببرش تو اتاق.. ندیمه به طرفم اومد..با وحشت داد زدم :نه..توروخدا..مگه خودت نگفتی برای مهمونات برقصم ؟خب اینکارو کردم..تو که می گفتی به پول احتیاجی نداری..پس توروخدا اینکارو با من نکن..
با اخم غلیظی رو به ندیمه گفت: ببرش.. ندیمه دستمو گرفت.. شاهد :اگر کاری که گفتمو درست انجام ندی همین الان تحویل شیخ میدمت..وای به حالت اگر خلاف اینی که گفتم انجام بدی..برو..
لحنش خیلی خیلی جدی بود..به طوری که وقتی گفت میدمت به شیخ یه لحظه حس کردم الانه که از حال برم.. ندیمه دستمو کشید..
خدایا ..این پست فطرت چرا انقدرمنو زجر میده؟..
از اتاق رفتم بیرون..ندیمه به طرف همون اتاقی می رفت که اون شب با شاهد اونجا بودیم و من براش رقصیده بودم.. در اتاق رو باز کرد وکنار ایستاد.. همین که رفتم تو درو بست..
یه مرد کت و شلواری وسط اتاق ایستاده بود..پشتش به من بود..صدای در رو که شنید اروم برگشت.. همون مرد عینکی بود..می دونستم..همون موقع که دیدمش یه حس بدی بهم دست داده بود.. با همون لبخند نگاهم می کرد..ولی نگاه من پر از نفرت بود.
دلم می خواست داد بزنم :عوضی چی از جونم می خوای؟
.. ولی نتونستم..اگر اینو می گفتم به شاهد می گفت و اون هم همین امشب منو می داد به شیخ..
دیگه راه فراری نداشتم.. شاهد گفت فقط براش برقصم..پس خطری نداره.. همون موقع در اتاق باز شد..برگشتم..