تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟..
با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه..
–یعنی چی؟!..
-صبر کن می فهمی..
–آخه..
-هیسسسس..صبر کن خانمی..
رایان: اومد..
به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود..
رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟..
نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت..
تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که..
رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید..
راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه..
نگاهه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند..
هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..