دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب از بهار سلطانی
ژانر: #عاشقانه_خانوادگی_اجتماعی
📑خلاصه:
دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمیکنه که سرنوشت قراره بازیهای زیادی رو سرش بباره.
بخشی از رمان
آذرفر به دختر نزدیک شد و لبخندی گل و گشاد روی لبش نشست. – فکر نمیکردم حتی تا وقتی بخوام از ایران خارج بشم باز همراهیت میکنم!
دلانا ساکت بود و همچنان نگاهش به جلو! آذرفر حالا روبروی دلانا ایستاده بود. دستانش را فرو کرد توی جیب شلوار پارچهای اسپرتش
– من احترام ویژهای قائلم برای مادرت…شاید چون خونوادهاش رو میشناسم. حرفهای جدید اذرفر، دلانا را برآشفت؛ اما سعی کرد آرام باشد
میان گردش نگاههای آذرفر به او. گونههای آذرفر میان تاریکی درخشید. – به خواست مادرت تو شرکت استخدامت کردم…
بعدشم زیرنظر اون همه کار برات انجام دادم از فرستادنت به لاوان تا پیشنهادای کاری بعدت! دهان دلانا از هم باز شد، آنهم به خاطر حیرتی که کرده بود!
چرا آنروزها همه اتفاقات شوکآور برای او میافتاد!؟ اذرفر خرده سنگی را با نوک کفشهایش به سمتی پرت کرد و خونسرد و اطمینانبخش گفت:
– نمیخواد از من بترسی… تو این سفر میتونی به عنوان همسفر باهام باشی و به عنوان یه دوست ازم کمک بخوای!
اینجا نه رئیست هستم، نه همکار! من همه کارامو کردم اینجا…حالا فقط این برام مهمه برم برسم به زن و بچهام! دلانا هنوز ساکت بود.
گونههایش گل انداخته بود، نه به خاطر سرما و برودت هوا، بلکه به خاطر شرمی بود که یکباره به تنش رسوخ کرد! او اذرفر را خوب نشناخته بود و
مدام توی سرش با او میجنگید؛ چون او را مسبب تنفر ایجاد شده عطا نسبت به خودش میدانست…امااکنون آذرفر حقیقت ماجرا گفته بود برایش!