دانلود رمان از بهشت تا بهشت با لینک مستقیم و رایگان
نوشته seloca
خلاصه :داستان درباره ی دایانای سربه هوا وشیطون بیمارستانه که باوروددکتر جدیدبه بیمارستان درگیریک عشق یک طرفه میشه.
عشقی که زندگی اونوکلا عوض میکنه وبهش میفهمونه معجزه میتونه خیلی نزدیکترازاون چیزی باشه که فکرشو میکرده……
به نام او
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
اوفــــــــــف مردم از خستگی. چقد از این راه متنفرم.
اَه اَه اَه…….. اگه یکم زودتر میجنبیدم حتما بلیط هواپیما پیدا میکردم ولی بس که این صنمِ خل امروز فردا کرد. آخرشم مجبور شدم بدون اون و البته با اتوبوس بیام.
حالا خودمونیم همچینم دلم واسه خونه تنگ نشده بود ولی دیگه نتونستم دووم بیارم. خیلی حوصله ام سر رفته بود،گفتم بیام اینجا یکم با تینا اینا میرم دور دور روحیه ام عوض میشه.
حالا چرا انقد اینجا شلوغه؟ نکنه تاکسی پیدا نکنم؟؟!!! عجب غلطی کردم نگفتم دارم میاما.
اوفــــــــــف صنم اوفــــــــــف.
با هزار بدبختی ساکمو گرفتم. یه ساکِ کوچولو و صد البته صورتی. من عاشق این رنگم.
نگامو میندازم تو جمعیت. توی این همه شلوغی, بین این همه آدم یعنی کسی نبود بیاد استقبالِ من؟!!
عجب سوالِ مزخرفی بود که از ذهنم گذشت! آخه دیوونه, وقتی به کسی خبر ندادی, چطوری بیان استقبالت؟؟!! مگه کفِ دستشونو بو کردن. والّا….
عینهو چی وایساده بودم وسطِ ترمینالو این ورو اون ورو نگا میکردم. با صدایی از پشتِ سرم به خودم اومدم.
_خانوم تاکسی لازم دارین؟