دانلود رمان ستاره ای که ستاره بود با لینک مستقیم و رایگان
صداي در حیاط باعث شد کارم رو ول کنم و از پنجره نگاهی بندازم، طبق معمول دستش یه کیسه میوه و یه نون بود …
وقتی به قیافه ي سیاه شدش و قد کوتاهش نگاه میکنم دلم قنج میره …
یادمه اولین بار که بهش گفتم نمیخواد تو خرید کنی، پولاتو جمع کن …
یه قیافه ي حق به جانب و مردونه به خودش گرفت و با غرور گفت: مرد وقتی میاد خونه باید دستش پر باشه …
حالا هم طبق معمول خرید کرده بود، هر روز وقتی به خونه برمیگشت حداقل یه نون رو میخرید تا دست خالی نباشه.
صداش منو از افکارم جدا کرد، از پله هاي زیرزمین رفتم بالا …
با دیدن من گفت: سلام ابجی بیا این میوه ها رو بشور …
جواب سلامشو دادم و میوه ها و نون رو از دستش گرفتم و بردم تو آشپزخونه …
اونم لب حوض دست و صورتش رو شست، از تو آشپزخونه با یه هلو برگشتم پیشش و دادم دستش: دستت درد نکنه، حالا برو
سر درس و مشقت، قرارمون که یادت نرفته؟!
همونطور که یه گاز گنده به هلو میزد سرشو تکون دادو رفت سمت اتاق مامان
دوتا هلو و چند تا گیلاس هم گذاشتم تو پیش دستی و رفتم اتاق مامان، سپهر کنار رخت خواب مامان نشسته بود و داشت
مشقاشو مینوشت …
میوه ها رو تیکه کردم پیش دستی رو دادم به مامان …
مادر رنج کشیده ي من، چقدر پیرو شکسته شده بود …
فقط تو 4سالی که بابا مارو تنها گذاشته به اندازه ي 15سال پیر شده …
ناراحتی قلبی و رماتیسم اونو از پا درآورده بود، آخ بابا، چرا رفتی؟!
با رفتن تو خوشبختی هم از خونمون رفت …
خوب یادمه که بابا بهم میگفت کبوتر بابا و سپهر رو که موقع مرگش فقط 5سالش بود وروجک بابا صدا میکرد.
بلند شدم و برگشتم تو آشپزخونه و خودمو سرگرم درست کردن شام کردم
دوباره ذهنم به گذشته ها سفر کرد، هر روز بابا براي من یه شکلات، ابنبات یا …
بالاخره یه چیزي داشت.