دانلود رمان دختر عینکی با لینک مستقیم و رایگان
خلاصه
دوباره نگاهی به مامان کردم. لبخندی به صورتم زد و گفت: خیلی خوشگل شدی بهت میاد دخترم.
غم صورتم رو پر کرد. کی گفته عینک آدم رو خوشگل می کنه؟ حتما مامان می خواد دلم نشکنه.
نفسی کشیدم حالا که شده بود. دوباره به صورتم نگاه کردم. چشمام که این همه دوستشون داشتم پشت عینک قایم شده بودن. حالا حتما دیگه نگاهم هم نمی کنه. نکنه از من بدش بیاد. اصلا نکنه بره با سحر ازدواج کنه.
سرم رو تکون دادم تا فکرهای بیخود از سرم بیرون برن.
این قدر سرگرم فکر کردن به عینک و چهرم بودم که نفهمیدم کی به خونه مادرجون رسیدیم.
با ترس و خجالت از ماشین پیاده شدم.
پشت مامان حرکت می کردم. سرم رو انداخته بودم پایین.
صدای عمو باعث شد تا سرم رو بلند کنم: سلام پرتو جان. چه طوری عمو؟
نگاهم رو به عمو انداختم و برای لحظه ای فراموش کردم که یه جفت چشم شیشه ای جلوی چشامو گرفته و گفتم: سلام عمو خوب….
هنوز حرفم تموم نشده بود که عمو با خنده و خوشحالی گفت: عینکشو ببین. تو هم عینکی شدی؟
بغض گلومو گرفت. یعنی این قدر خنده دار بودم. دوباره سرم رو انداختم پایین. عمو دستی به سرم کشید و رفت تو.
من هم دنبالشون وارد شدم. مامان با دستش منو از راهرو به داخل پذیرایی هل می داد.
چاره ای نبود. نفسی کشیدم و رفتم تو. خنده ی بچه ها بلند شد. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بغضم ترکید.
نويسنده:رویا خسرونجدی
پایان تلخ