نگاه منتظرمادرمدام درسالن شلوغ میچرخید. به گلهای در دستش نگریست به محض بلندکردن سرش پسرش رادیدوبی هیچ تلاشی برای محاراشکهایش با قدم هایی بلندبسمت عزیزترین کسش رفت. ارشیاخودراازآغوش مادرش بیرون کشیدوگفت: میبینم که مادموازل کیانی روزبه روززیباترمیشن.من پسرتم یاپدرت؟ خانم کیانی مستانه خندیدوگفت: توعزیزمنی.حالاشیطونی رو بزار کنار که کلی مهمون منتظرتن جناب مهندس. – مامی مگه من نگفتم وقتی میام خستم؟الانم اول بایدجایی برم.
– شوخی کردم نورچشمم فقط خالت اینان.بخاطرتوراضیشون کردم نیان استقبال.مهسابامن اومداما نیومداینجا. تو ماشین . حالادیگربیرون ازفرودگاه بودند.ارشیاروبه مادرش گفت: شما لطف کنید برید چمدوناروهم ببریدمن خودم باتاکسی میام اوکی؟ خانم کیانی: یعنی چی؟کجامیخوای بری؟بعدا بروخب. ارشیاصورت مادرش رابوسیدوگفت: میفهمین مامی جان من باید برم ازباباوخاله هم معذرت خواهی کنید. – إ مهساچی؟زشته. – فدای سرم من رفتم،بای بای. ودست تکان دادوطبق معمول خانم کیانی تسلیم خواسته پسرش شد. ارشیاتاکسی گرفت وادرس رابه راننده دادوتازه توانست باخیال راحت بعداز ۱۱ سال وطنش راببیند.بیش از وطن دلتنگ کسی بود که روزها رابایادش وشبهاراباعکسش سرمیکرد. دست به بندگردنش زدوصدفی که پلاک ان بودرا لمس کردودرخاطرات گذشته غوطه ورشد: – ارشیاببین چه صدف بزرگی پیداکردم.خیلی خوشگله. – نه بابا توپیداکردی؟میبخشیداول من دیدما.بدش من مال منه. دخترک که گریه اش گرفته بودگفت: ارشیاخان کتک دلت میخوادا.نمیدمش مال خودمه مال خودمه.ویک پس گردنی ارشیا نوش جان کرد. دعوامیان بچه هااوج گرفته بودکه با داوری بزرگترها صدف نصف شدوبچه هابه گردنشان اویختند. دخترک و ارشیاکناردریابودندکه دخترک بااحتیاط گفت:
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.