دانلود رمان طومار با لینک مستقیم
زهرا ارجمندنیا
سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست. او از وقتی یادشه یه آرزوی بزرگ تو سرش داشته… یک کتابفروشی که بتونه پشت پیشخونش بشینه و به آدم های که مثل خودش عاشق کتابن کتاب بفروشه. سپیدار با حمایت خانواده مغازه کتابفروشی تاسیس میکنه… حالا یک مغازه کیف و کفش فروشی هست که صاحب اون مغازه آدمی هست با خلق و خوی رفتاری خاص…
در محوطه ی دانشکده نشسته بودم، معمولا استراحت بین دو کلاسم را به جای سر کردن در بوفه، در محیط باز می گذراندم. دیدن آبی آسمان و سرسبزی اندک محوطه دانشکده، رخوت و خستگی نشستن سر کلاس آموزشی را از تنم دور می کرد و ذهن داغ کرده ام را خنک می نمود.
توی این فاصله های کوتاه، توی دنیای خیالی ذهنم پا می گذاشتم و همه ی چیزهای دست نیافتنی ای که دوستشان داشتم، کنار دست خودم می چیدم، میانشان زندگی می کردم و با باور کردنشان، پروبال می گرفتم. عزیز می گفت دنیای وهم و خیالات، به درد زندگی توی زمین نمی خورد؛ اما من معتقد بودم، میان درد و رنج های
خاکستری دنیا، خیالات رنگی طاقت آدمیزاد را زیاد می کند و به او جسارت جلو رفتن و نترسیدن می بخشد! ـ سپیدار! صدای بلندی که نامم را می خواند، نگاهم را از آسمان کند و به زمین انداخت.
سرم را چرخاندم و با دیدن حانیه و گام های تندی که به سمتم بر می داشت، صاف تر نشستم. گردنم به خاطر مایل شدن سمت آسمان درد گرفته بود! ــ کلاست بالاخره تموم شد؟ سری تکان داد و با انداختن کوله پشتی جینش، روی نیمکتی که من رویش بودم، خودش هم نشست و خسته نفسی از دهان بیرون فرستاد. ــ پیرم کرد این عیوضی! استاد زبان عمومی را می گفت، درسی که نیمی از دانشجویان با آن مشکل داشتند.