دانلود رمان قمصور با لینک مستقیم
یاسی دختر ظریف و ازار دیده ای که اولش اجباری و از سر ناچاری وارد زندگی خانواده معتمد میشه، فکر میکنه شده زن حاج معتمد سالخورده، ولی ماجرا چیز دیگه ایه، اونی که قراره سرنوشت یاسی رو مورد دستکاری قرار بده نه حاج اکبر که پسرش حاج محراب جدی و لوطیه که همچینم جدی جدی نیست…البته فقط برای یاسی خجالتی خودش…
مینشیند روی صندلی چوبی بزرگ، آرنج روی زانو گذاشته، تسبیح میگرداند. _ چرا خودت رو قبول نداری، دختر…؟ تو چی کم داری از مثلاً از دختر حاجفتحی یا دختر حاجملاوردی…؟ یا از بقیه…؟ درسته یه زندگی ناموفق داشتی، ولی مگه جرم کردی…؟ بهت گفته بودم طوبیخانم یکبار ازدواج کرده بود؟ قبل از من؟ شوکه سر بالا میآورم، گردنم رگ به رگ میشود، غیرممکن است. لبخند میزند._ چیه؟ مگه همه باید برن عاشق یه دختر با شناسنامه سفید بشن…؟ نه یاسمنجان!
طرف اهل نبود، طوبیخانمم بچهسال بود که رفته بود به اون طرف. پدرش که دیده بود دست بزن داره و آزار میده خلاف عرف اون زمان دست دخترشو گرفته بود، آورده بود تو خونه و با عزت ازش مراقبت میکرد… وقتی طوبی رو دیدم فکر نکردم که من مرد دومشم، دخترم… تا الانم جز خودم و الانم تو کسی نمیدونه، مگر… خود خدابیامرزش گفته باشه. سر تکان میدهد، انگار یاد خاطرات او میافتد. من هنوز در شوک حرفش هستم. _ واقعاً حاجبابا؟ _ مگه دروغ دارم، باباجان…؟
عشق من بود، هنوزم هست… البت که من هیچوقت پیجو نشدم ببینم طرف کی بود و چی بود، فقط خودش مهم بود… خدا برای من ساخته بود این زنو… آروم جونم بود طوبی… تو هم جای این حرفا بشو مثل طوبیخانم… مگه دوستت نداشت…؟ فکر میکنی چرا اینقدر دلش پی تو بود…؟ چون دردت رو میفهمید… چون ظلم مرد رو کشیده بود، بابا… به خودت خفت نده برای چیزی که انتخابت نبوده… حتی اگرم بود بازم آدم شیر خام خوردهست… خطا نکنه که آدم نیست…