دانلود رمان بیمارستان عاشقی از ناب رمان
دانلود رمان بیمارستان عاشقی
دانلود رمان: بیمارستان عاشقی
? نوشته: نگار
? ژانر: #عاشقانه#اجتماعی
قسمتی از رمان:
آنیتا
با ویدا تو ماشین نشستیمو آهنگو تا تهش زیاد کردیم.
ویدا گفت : خب به عنوان جشن تمومی دانشگاه چیکار کنیم؟
– دیوونه هنوز که چیزی معلوم نیست اصلا ببین قبول میشی یا نه؟ بعد تصمیم بگیر.
– معلومه که قبول میشیم خانوم پرستار
خندیدمو گفتم : بریم خرید بعدم کافی شاپ؟
ویدا متفکرانه گفت : اوووممم باشه
سپس به سمت یکی از مرکز خریدا حرکت کرد. تو پاساژ میچرخیدیم و به مغازه ها سر میزدیم. یکی دوتا چیز خریدیمو بعدم رفتیم سمت کافی شاپ. نشستیمو جفتمون کافه گلاسه سفارش دادیم. مشغول حرف زدن شدیم که یه دفعه ویدا گفت : آنی ؟
سرم پایین بودو تو گوشیمو نگاه میکردم . گفتم : هوم؟
– آنیییتااا
سرمو آوردم بالا و گفتم : مرگ چته؟
– اونجا رو نگاه
– کجا؟
– سمت راست
اومدم بچرخم که گفت : اوی نه اینقدر ضایع.
واسه همین سر جام نشستمو آروم سرمو چرخوندم. بارمان بود که روی صندلی نشسته بودو یه فنجون جلوش بود ولی فرد روبه روییش دختری بود با وضعی ناجور. مانتوی جلو باز که زیرش یه بلوز کوتاه پوشیده بود. موهای بلوند که همش از زیر شال بیرون بود. شلوار کوتاه و آرایش غلیظ. ایششش پسره بد سلیقه. برگشتم سمت ویدا و گفتم : خب به من چه ؟
ویدا شونشو انداخت بالا و گفت : هیچی همینجوری گفتم.
کافه گلاسه مون رو خورده بودیم واسه همین بلند شدمو به ویدا هم گفتم پاشه. اونم مخالفتی نکرد و پاشد. تو لحظه آخر که دولا شدم کیفمو بردارم با بارمان چشم تو چشم شدم. با تعجب نگام میکرد . بی تفاوت نگاهش کردم ، کیفمو برداشتمو رفتم بیرون.
تو اتاقم نشسته بودمو کتاب میخوندم. فردا باید میرفتم دانشگاه تا نتیجه امتحانات رو ببینم بعدم اگه خدا خواست و قبول شدم میرم و توی بیمارستان کار میکنم. خوابم گرفته بود ، کتابو بستم ، پاشدم برقو خاموش کردمو خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. سریع پاشدم کارامو کردم و رفتم دانشگاه. نتایج اومده بود. اسما رو تو پانل زده بودند ، رفتم جلو و نگاه کردم. واااااای خدایا شکرت قبول شدم یعنی فارغ التحصیل شدم حالا دیگه میتونم از فردا برم و تو بیمارستان کار کنم. یوهوو سریع زنگ زدم به ویدا خبرو بش گفتم که اونم گفت نتایجو دیده و قبول شده. خب خدا رو شکر. از فردا روز جدیدی رو شروع خواهیم کرد.
صبح با صدای مامان که صدام میزد از خواب بیدار شدم. وای امروز تنها بودم ویدا با من شیفت نداشت. بیخیال پاشدم لباسامو پوشیدم ، سوار ماشینم شدمو پیش به سوی بیمارستان. با بقیه بچه ها آشنا شده بودم. دخترای هم سن خودم بودند و من باشون جور شده بودم. دکتر لیست کارایی رو که باید انجام بدمو بهم دادو رفت. رفتم سراغ تختی که گفته بوده و وضعیتشو چک کردم. داشتم سرمشو تنظیم میکردم که چشمم به روبه رو خورد. ای خدا این چه شانسیه که ما داریم آخه. تو بیمارستانم ما رو ول نمیکنه . چرا من هر جا میرم اینم هست. اونم متوجه من شدو گفت : سلام خانوم انصاری.
با بی حوصلگی گفتم : سلام آقای کمالی
و به کارم ادامه دادم. امروز شیفت شب هم داشتمو تا شب خیلی کار داشتیم. همش از این تخت به اون تخت در رفت و آمد بودم. شب شده بود. بعد از این که ما پرستارا شاممونو خورده بودیم بیمارستان یکم خلوت تر شده بود و حال من افتضاح بود. سر درد شدید و سرگیجه داشتم و چشمام از زور خواب باز نمیشد. ولی یک ساعت دیگه تا تموم شدن شیفتم مونده بود. یکم که استراحت کردم پاشدم چو …