گرفته گفت
_گریه کردی
سرد گفتم
_چه توقعی داشتی؟
با خشم غرید
_یاد اون سرگرد حروم زاده افتادی نه؟
خصمانه نگاهش کردم که گفت
_دروغه؟ چند بار بودی باهاش؟
کلافه خواستم بلند بشم که اجازه نداد. خم شد سمتم و دستامو بالای سرم قفل کرد و غرید
_میخوام بدونم لیلی!
با حرص گفتم
_خودت چی هان؟خودت با چند نفر بودی؟یک موردش و خودم دیدم که یکی از دخترا رو بردی تو اتاق و…
وسط حرفم پرید
_اگه دیدی بگو داشتم باهاش چی کار میکردم؟
به یاد اون روز اخمام در هم رفت و گفتم
_من چه میدونم
فکش قفل کرد و گفت
_به لطف بابای لاشخورت من حالم از رابطه بهم میخورد لیلی! تو اولینی…میفهمی؟قبول…
فقط نگاهش کردم که نفسش و فوت کرد و گفت
_کاش همون اولین باری که سرگرد و دور و برت دیدم میکشتمش!
دوباره صاف دراز کشید و آروم زمزمه کرد
_دیگه نمیخوام اسمشم از سرت بگذره.
پوزخند زدم و گفتم
_این دیگه از توان تو خارجه جناب استاد.
حس کردم پوزخند زد و گفت
_هنوزم که منو نشناختی عزیزم!
_شناختم اتفاقا…
این بار من به سمتش خم شدم و گفتم
_تو سنگدل ترین،بی رحم ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم.یکی که به هیچ کس جز خودش اهمیت نمیده. یکی که هیچ قلبی توی سینش نداره.
معنادار نگام کرد و با نگاهش کلی حرف بهم زد مثلا اینکه
_منم یه روزی قلب داشتم.
* * * * * *
نگاهی به دور و اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی نیست دستامو بند کردم و از روی دیوار سنگی بالا رفتم..
به خاطر کشیده شدن شکمم درد وحشتناکی و حس کردم اما اعتنایی بهش نکردم و به سختی از دیوار بالا رفتم.
وقت زیادی نداشتم و توی همین دو دقیقه که نگهبانا عوض میشدن باید جیم میزدم.
از بالای دیوار که پایین پریدم رسما آخم در اومد..
دستی به شکمم کشیدم که رد خون روی دستم نشست.
با چهره ای در هم بلند شدم. یه کوچهی بلند بالا بود که حتی نمی دونستم کجا برم!
راه مخالف و در پیش گرفتم و شروع کردم به دویدن.
چشمام سیاهی می رفت اما حتی برنگشتم پشت سرم و نگاه کنم..
به خیابون اصلی که رسیدم نفسم رسما قطع شد.جلوی یه مرد و گرفتم و گفتم
_ببخشید…میشه بگید اداره ی پلیس اینجا کجاست؟
چشماش ریز شد و گفت
_پاردون؟
کلافه عقب رفتم. خوب معلومه که زبونت و نمیفهمه. منم نمی فهمیدم برای همین با علامت دست عذر خواهی کردم و دوباره شروع کردم به دویدن.
باید به آرش زنگ میزدم یا به مامانم! یا حداقل پیش پلیس می رفتم اما هیچ جا رو بلد نبودم و هیچ پولی هم نداشتم.
لزجی خون رو روی شکمم حس کردم و بی رمق نشستم.
دستم و که روی شکمم گذاشتم دستم پر از خون شد.
خدا لعنتت کنه امیر.فقط آوارم نکرده بودی که اونم الحمد الله شد.
میخواستم بلند بشم اما چشمام سیاهی رفت.سرم و به دیوار تکیه زدم!
حالا چه وقت باز شدن بخیه بود؟
با همون چشم های تارم نگاهم به نگهبانای خونه ی امیر افتاد که دنبال من می گشتن و از شانس گندم چشم یکی شون بهم افتاد.
بی خیال دردم بلند شدم و با تمام توان شروع به دویدن کردم صدای عصبی یکی شونو از پشت سرم شنیدم
_وایستا ببینم!
ماشینی جلوی پام ترمز زد که بدون فکر پریدم توش و در حالی که نگاهم به محافظا بود گفتم
_تو رو خدا برو اینا…
با دیدن چشمای امیر توی آینه مثل یخ وا رفتم.
با اخم وحشتناکی نگاهم کرد و بدون حرف راه افتاد.. با تته پته گفتم
_تو…امیر نگه دار!
جوابمم نداد.جلوی ویلا نگه داشت.فسم خوابید. این همه نقشه ی فرار کشیدم و حالا توی بند امیر افتادم.
در سمت منو باز کرد و با اخم گفت
_پیاده شو!
دستمو محکم روی شکمم گذاشتم و به سختی خودم و سمت در کشیدم که بی توجه به حالم بازوم و گرفت و کشیدتم بیرون که درد وحشتناکی توی شکمم پیچید و اشکم در اومد..
بی رحمانه بازوم و دنبال خودش کشوند و به جای ساختمون اصلی در زیرزمین رو باز کرد. هلم داد داخل که پرت شدم روی زمین.
اومد داخل،درو بست و نگاهی به وضعیت اسفبارم کرد و با اخم گفت
_نگفته بودی محبت هارت میکنه لیلی؟ دانلود رمان
با درد دستم و روی شکمم گذاشتم که داد زد
_حالا دیگه نقشه ی فرار می کشی؟کجا میخواستی بری؟
از شدت درد نمی تونستم جواب بدم.
بی رحمانه زیر بازوم و گرفت و کشید. بلندم کرد و با غیظ گفت
_لیلی من پاش برسه حتی تو رو که تا سر حد مرگ دوستت دارم با یه گلوله خلاص میکنم پس نذار کارمون به اونجا برسه.
با درد نالیدم
_ولم کن امیر.
منو سمت دیوار کشوند و هلم داد.
چند تا زنجیر به دیوار آویزون بود.حلقههای زنجیر رو دور مچ دست و پاهام بست.
بی رمق نگاهش کردم و گفتم
_من یه حیوون نیستم که منو زنجیر میکنی امیر.
اعتنایی به حرفم نکرد…یکی از آدماش و صدا کرد. نمی فهمیدم چیکار داره میکنه!
آخه این چه وقت بخیه پاره کردن بود؟میتونستم فرار کنم اگه این درد لعنتی امونم و نمی برید.
چند لحظه بعد با دیدن سرنگ توی دستش برق از سرم پرید.
نکنه میخواست همون بلایی که سر آرش آورد و سر من بیاره؟
وحشت زده نگاهش کردم که کنارم نشست.
با لکنت گفتم
_ا…اون چیه امیر؟
مثل سنگ شده بود. غیر قابل نفوذ!
خیره شد بهم و گفت
_با فرار کردنت نا امیدم کردی لیلی! وقتی من سعی داشتم همه چیو اوکی کنم تو خرابش کردی.
تنم و روی زمین کشیدم و گفتم
_من فقط میخواستم به مامانم زنگ بزنم از لاله بپرسم.
انگشتش و جلوی بینیش گرفت و کشدار گفت
_هیش!!!!
به سرنگ توی دستش نگاه کردم و گفتم
_اون چیه؟میخوای منم مثل آرش…
سری به طرفین تکون داد و گفت
_معلومه که نه ملکهی من!
دستم و محکم توی دستش گرفت و آستینم و بالا زد و گفت
_فقط یه مجازات کوچولو!
سوزن آمپول رو به رگم نزدیک کرد و با وجود تمام تقلاهام،پیروز شد بهم تزریقش کنه..
زبونم از ترس بند اومده بود.. بلند شد و گفت
_نگران نباش.فقط آرومت میکنه.
با داد اسمش و صدا زدم که اعتنایی نکرد و از زیرزمین بیرون رفت.