نگاهي به نقاشي تكميل شده ي روي پام انداختم كه عماد با خستگي خميازه اي كشيد:
_خوابم مياد!
با لبخند نگاهش كردم:
_پاشو برو خونه خودتون بخواب قربونت!
و شونه اي بالا انداختم كه از روي تخت بلند شد:
_يعني همينطور خشك خشك برم؟!
نميدونم چرا اما از دهنم دررفت و جوابِ باحالي دادم:
_نه اول چربت ميكنم بعد!
كه چشماش از حدقه بيرون زد و خيره بهم ايستاد و من ادامه دادم:
_حرف زدي جوابتم گرفتي!
به خنده افتاد:
_به حرفم كاري ندارم فقط نميدونستم توهم از اين حرفا بلدي!
كه اين بار من پوزخند شاخ گونه اي زدم:
_حالا كجاش و ديدي!
و سعي كردم از روي تخت بلند شم كه كمكم كرد و در حين كمك جوابم و داد:
_پس خوبه پات شكسته وگرنه زخميمون ميكردي!
و بعد هر دو راهي سالن شديم كه نزديك آشپزخونه وايسادم:
_بيا از تو يخچال ميوه اي آبميوه اي چيزي بيار بخوريم!
كه ‘اوف’ي كشيد و وارد آشپزخونه شد:
_راستش و بخواي فكر كردم از اوناشي كه فقط موقع مهموني ميخورن و در مواقع صاحب خونه بودن با هرچيزي غير از خوراك پذيرايي ميكنن!
و قهقهه اي زد كه چپ چپ نگاهش كردم:
_خب اينكه چيزي نيست من يه سري آدم ميشناسم كه ميرن عيادت مريض اونم دست خالي!
و در كمال تعجبم عماد با آرامش كامل بطري آبميوه و دوتا ليوان و روي ميز غذاخوري گذاشت و گفت:
_واقعا دنيا پر شده از آدماي بيشعور!
و سري به نشونه تاسف تكون دادم و بعد رفتم و روي صندلي نشستم:
_يعني به خودت نگرفتي؟!
و منتظر جوابش موندم و بالاخره جواب داد:
_چي و؟!
_عيادت و مريض و دستِ خالي و اينا!
با اخم گفت:
_تو كه مريض نيستي!
از اين زرنگ بازيش حرصم گرفت و با چشماي ريز شده نگاهش كردم كه يه ليوان آبميوه گذاشت جلوم:
_بخور جون بگيري پات زودتر خوب بشه!
كه نگاهم و بين ليوان و عماد چرخوندم:
_من كه مريض نيستم چرا جون بگيرم!
و اين بار هم عماد،رو مخ ترين مخلوقِ عالم بعد از اينكه قلپي از آبميوش خورد لبخندي تحويلم داد:
_كلا هر انساني نياز به جون داره واسه زنده موندن!
و با چشم اشاره كرد كه بخورم و من كه از دست عماد تا ما تحتم داشت ميسوخت چشمام و بستم و همزمان با نفس عميقي كه كشيدم گفتم:
_فقط ببينم تو رفتي خونتون تا من يه نفسي بكشم!
ده دقيقه اي گذشته بود كه نگاهي به ساعت كه داشت از ١٢نيمه شب ميگذشت انداختم و روبه عماد گفتم:
_پاشو پاشو كه بايد بري خونتون!
آه پر حسرتي كشيد:
_تا حالا انقدر بهم توهين نشده بود!
متعجب ابرويي بالا انداختم كه از روي صندلي بلند شد:
_همين مهمون نوازيت و ميگم!
و سري به نشونه تاسف واسم تكون داد كه خنديدم و بهش اشاره كردم كه كمك كنه تا بلند شم سرپا:
_الان شرايط اينطوره اما من قول ميدم وقتي كه ازدواج كرديم هيچوقت از خونه بيرونت نكنم!
و عصاها رو توي دستم تنظيم كردم و عماد هم آبي به ليوان هاي كثيف شده زد و خانمانه اونا رو سرجاشون گذاشت و در حالي كه دستاش و خشك ميكرد گفت:
_از تو هرچيزي برمياد،حتي بيرون كردن من از خونه خودم!
پوفي كشيدم:
_حالا بيا برو بعدا به يه نتيجه اي ميرسيم!
شونه اي بالا انداخت و اومد روبه روم ايستاد:
_كي ميبينمت؟!
بلافاصله جواب دادم:
_هروقت از بند اين پا خلاص شدم
با لبخند گله گشادي لپم و كشيد:
_با همون پاي چلاقتم مياي پيش من،بهت قول ميدم!
و راه افتاد تا بره و من هم لنگ لنگان دنبالش ميرفتم و در نهايت كنار در ايستادم تا آقا تشريف ببرن كه دوباره به بهونه اي وايساد و همين براي كلافه شدنم كافي بود:
_عماد!
انقدر اسمش و حرصي و كلافه صدا زدم كه اول حرفش و خورد و خواست بره اما از جايي كه سرتق تر از اين حرفا بود بعد از چند لحظه برگشت:
_خب دوست داشتم با بوسي چيزي بدرقم كني!
و نگاهش و مظلوم كرد كه چشمام و بستم و بعد هم محكم روي هم فشارشون دادم:
_يعني بوست كنم ميري ديگه؟!
صداي خنده هاش توي فضا پيچيد:
_ميخوام ياد بگيري كه هميشه با بوسه مرد خونه رو راهي كني!
چشمام و باز كردم و جواب دادم:
_هروقت مرد خونه شدي چشم!الان اگه بابام برسه فقط يه پسر نامحرمي كه اومدي خونه خالي پيش دخترش
و نفسي گرفتم و ادامه دادم:
_ميفهمي؟!
خيلي جدي سرش و به نشونه تاييد تكون داد:
_آره اما خب من يه استادم و شيوه تدريسم همينه،تو شرايط سخت دست از درس دادن نميكشم!
و با انگشت اشارش زد رو لپش و بهم نزديك تر شد،
زير لب چند تا فحش آبدار نثارش كردم و بعد بوسه اي به گونش زدم كه انگار زد زير همه چي و قبل از اينكه بوسه من تموم بشه اين عماد بود كه از چونم گرفته بود و با خيال راحت و بدون هيچ استرسي لب هام و ميبوسيد…
۳۰ شب از وقتي كه عماد مهمون دزدكي خونمون بود و گذشت و امروز براي باز كردن گچ پايِ مباركم همراه مامان اومده بودم بيمارستان.
بالاخره سر و صدايي كه به سبب تراشيدن گچِ پام بود خوابيد و بعد از چند لحظه من دوباره پايِ خودم و ديدم!
از اينكه اين مدت تموم شده بود لبخند رضايت بخشي زدم كه مامان از دكتر تشكر كرد و دقايقي بعد هم آماده رفتن شديم.
يه كمي آروم آروم تو اتاق راه رفتم تا به روال قبل برگردم و حالاهم راهي خروج از بيمارستان شده بوديم.
تو عالم خودم سير ميكردم و يه جوري خوشحال بودم كه انگار تو بيمارستان زاييده بودم و از پابه دنيا گذاشتن قدم نورسيده خركيف بودم!
اما نه…
من فقط دوباره داشتم راه ميرفتم،بي عصا!
مامان كه حوصله ي شنگول بازياي من و نداشت جلو تر از من راه افتاده بود و منم پشت سرش ميرفتم كه يه دفعه سر بلند كردم و عماد و روي صندلياي توي راهرو بيمارستان ديدم!
چشمام داشت از حدقه بيرون ميزد و از حركت وايساده بودم كه عماد با آرامش لبخندي زد و بهم اشاره كرد كه برم!
با حس برگشتن مامان به سمتم مثل برق و باد راه افتادم و يه لبخند ضايع تحويل مامان دادم كه مثلا چيزي نشده و همينم باعث شد تا مامان چيزي نگه و به راهش ادامه بده…
با اينكه فكرم درگير عماد بود اما نفس آسوده اي كشيدم و همين نفس عميق همزمان شد با به صدا دراومدن زنگ موبايلم…
خودش بود…
عماد خان…
مردِ مردستان!
با لحن ديوونه كننده اي جواب دادم:
_خب كه چي؟!
از من ديوونه تر بود كه فقط خنديد:
_خب خانم حالا كه از شر اون گچ مزين به طرحها و نقش هاي من خلاص شدي دلت نميخواد تو اين روز گرمِ تيرماه يه دوري با ما بزني؟!
تو ذهنم نقشه هايي چيدم واسه پيچوندن مامان و به ٣٠ثانيه نكشيد كه جواب دادم:
_چند دقيقه ديگه دم بيمارستان منتظرتم
و بعد گوشي و قطع كردم و انگار نه انگار كه همين الان گچ پام و باز كرده بودم،از شوق و ذوق بيرون رفتن با عمادي كه اين مدت كمتر ديده بودمش به سرعت خودم و به مامان رسوندم:
_مامان شما برو پونه داره مياد دنبالِ من!
به راهش ادامه داد:
_با چي؟!
‘وا’اي گفتم و ادامه دادم:
_با ماشين
كه سري تكون داد:
_آخه ميگفتي كه رانندگيش تعريفي نداره!
دوباره سوتي دادنام گل كرده بود كه آروم خنديدم:
_نه بابا نامزدش حسابي باهاش كار كرده
كه اين بار مامان هم دقيقا مثل من خنديد و جواب نداد:
_نه بابا؟!با همون پاي شكستش؟!
تو ذهنم خودم و لعنت كردم كه چرا شكستن پايِ مهران و به خانواده محترمم گفته بودم و اما چاره اي نبود من بايد هرجور كه شده مامانِ خوشگلم و ميپيچوندم و به ديدارِ يار ميشتافتم:
_حالا ديگه مامان پونه داره مياد دنبالم نميشه بگم نياد كه!
و قيافم و مظلوم كردم كه قبل از جواب دادنش وارد محوطه بيروني بيمارستان شديم و مامان قبل از اينكه از پله ها بره پايين جواب داد:
_خيلي خب پس من ميرم ماشين و از پاركينگ بردارم بعدشم ميرم خونه توهم با پونه بيا
از اينكه قرار بود با عمادِ پونه نما چند ساعتي و بگذرونم لبخند گله گشادي زدم و چشمكي به نشونه باشه زدم و طولي نكشيد كه مامان رفت.
به محض رفتن مامان به عماد زنگ زدم كه بياد و خودمم رفتم سمت ماشينا و انگار عماد سوار بر جت بود كه تو چشم به هم زدني يه ماشين كنارم متوقف شد و عماد انگار تغيير صدا داده بود و ميخواست اذيتم كنه كه گفت:
_شما آژانس خواسته بودين؟!
تو دلم خنديدم و منم خواستم با شيطنت تموم جواب اين كارش و بدم كه صدام و صاف كردم و همينطور كه جواب ميدادم سرم و چرخوندم سمتش:
_پس شغلِ دومت راننده آژانسه!
و نيشم و باز كردم تا بخندم كه حالا با ديدن ماشيني كه ماشين عماد نبود و راننده اي كه هركسي بود جز عماد صدام تو گلوم خفه شد و آب دهنم و به سختي قورت دادم كه راننده گيج گيج نگاهم كرد و روبه آسمون دست به دعا برداشت و نميدونم اما حدس زدم واسه شفاي من دعايي نزدِ خدا كرد و بعد هم گازش و گرفت و رفت…
از كار خودم هم متعجب بودم هم خندم گرفته بود!
و زير لب غر ميزدم كه همش تقصيرِ عمادِ و اون ديوونم كرده كه آقا با اخم جلوم ترمز زد:
_يارو كي بود؟!مزاحمت شده بودبرم بزنم دهن مهنش و صاف كنم؟!
چشمام و با حرص روي هم فشار دادم و قبل از اينكه سوار ماشين بشم جواب دادم:
_تو يكي ساكت كه هرچي ميكشم از دستِ توعه!
و همين حرفم براي آويزون شدن لب و لوچه عماد كافي بود…
راه افتادم تا سوار ماشين بشم كه با يه نظر،ديدنِ ماشين مامان ميخكوب شدم سر جام و به مامان كه سرش و از پنجره بيرون آورده بود و
متعجب نگاهم ميكرد لبخندي زدم و زير لب خطاب به عمادي كه همچنان لب و لوچش آويزون بود گفتم:
_مامانم پشت سرته فقط برو
اين رو كه گفتم عماد انگار فراموش كرد كه اينجا پاركينگ بيمارستانه و انگار تو رالي اتومبيل راني بود كه پاش و گذاشت رو گاز و الفرار!
ته دلم به اين شجاعتش خنديدم و به خودم تشر زدم كه مرد روياهام چه بي حد پاي من وايساد!
اما خب الان وقت اين حرفا نبود و من بايد جواب مامان جاني رو ميدادم كه حالا جلو پام ترمز كرده بود و با چشماي ريز شده داشت نگاهم ميكرد،
از فكر به عماد بيرون اومدم و با همون لبخند ضايع جواب دادم:
_به نظرم طبيعيه كه يه دختر خوشگل مزاحمم داشته باشه!
با حرص سري تكون داد:
_اولا اين دختر خوشگل غلط كرده مزاحم داشته باشه دوما به نظرت ماشينه مزاحمه يه كمي شبيه ماشينِ اون يارو نبود؟!
خودم و زدم به موش مردگي و متعجب ابرويي بالا انداختم:
_يارو؟كدوم يارو؟
مامان كه حسابي از رژه رفتنام روي مخش كلافه شده بود نفسش و عميق بيرون فرستاد و نميدونم چي گفت اما زير لب يه غري زد و بعد هم ادامه داد:
_يه زنگ به پونه بزن كه زودتر بياد
و راهش و كشيد و رفت.
نفس راحتي كشيدم و همين كه مامان از بيمارستان رفت بيرون بدو راه افتادم و شماره عماد و گرفتم:
_كجايي؟
هول تر از من جواب داد:
_دم بيمارستان
با احتياط كامل رفتم بيرون و بعد از اينكه نگاهي به اطراف چرخوندم سوار ماشين شدم و لم دادم رو صندلي كه عماد قبل از اينكه حركت كنه برگشت سمتم و با يه لحن جدي گفت:
_بابات چي؟بابات اين اطراف نيست؟
و يه دفعه زد زير خنده كه ‘زهرمار’ي گفتم و با چشم اشاره كردم كه ماشين و روشن كنه تا بريم…
هوا حسابي گرم بود و جز اندك نسيمي كه از پنجره سمت عماد به داخل ماشين ميوزيد،هواي تازه ي ديگه اي رد و بدل نميشد.
شيشه سمت خودم و دادم پايين و سرم و بردم بيرون و نفس عميقي كشيدم و همين كار براي خنك شدنم كافي بود كه حالا با شنيدن صداي عماد سرم و آوردم تو و برگشتم سمتش:
_اونطوري نكن سرما ميخوري!
گيج سري تكون دادم و بعد خنديدم:
_تو اين هوا؟!
كه اين بار عماد به نشونه تاييد سري تكون داد:
_خب تو الان ضعيفي،نميخوام به محض باز كردن پات آب بينيت سرازير بشه!
از اين حرفش خندم گرفت اما به روي خودم نياوردم و خيلي تخس جواب دادم:
_خب اصلا سرما بخورم يعني تو نميتوني من و يه دكتر ببري و دوتا آبميوه به خوردم بدي؟!
و زير لب ادامه دادم:
_فقط ترجيحا طعم همون آب ميوه هايي باشه كه وقتي پام شكسته بود برام خريده بودي!
و حالا زدم زير خنده كه عماد سرش و چند باري بالا و پايين كرد و گفت:
_به آبميوه ام ميرسيم،فعلا ميخوام آب به خوردت بدم!
آب دهنم و با صدا قورت دادم كه خودش متوجه شد و ادامه داد:
_بعد از باز كردن گچ پات بهتره كه ١٠-١٥دقيقه اي توي آب گرم چند تا حركت چرخشي بزني!
بدون فكر به حرفش جواب دادم:
_وقتي رفتم خونه همين كار و ميكنم!
بي هيچ مكثي جواب داد:
_داريم ميريم خونه تا همين كار و بكنيم!
سيخ سرجام نشستم و مثل آدم آهني سرم و كاملا چرخوندم سرش و زل زدم توي چشماش:
_پس بستني و هواي گرم و اينا همش…
پريد وسط حرفم:
_بهونه بود،تا اين كار خير لو نره و ثوابش از بين بره!
حرفش كه تموم شد خنديد و حالا با راه افتادن به سمت خونه دماوندشون تازه فهميدم كار از كار گذشته:
_من نخوام تو كار خير بكني بايد كي و ببينم؟!
لب پايينش و به دندون گرفت و با حالت با مزه اي جواب داد:
_نفرماييد بانو،اين همه درس خوندم الان اگه نتونم به بهبود وضعيت پاي شما كمك كنم كه بايد مدرك دكترام و آتيش بزنم!
آروم خنديدم:
_چه ميشه كرد…
نفسي گرفتم و حرف مبهمم و ادامه دادم:
_من قرباني ميشم كه شما مدارك تحصيليتون و به خاكستر تبديل نكنيد!
و بلند بلند خنديدم و طولي نكشيد كه صداي خنده هامون قاطي شد و عماد بين خنده ها جوابم و داد:
_شب خاستگاري كه ديدم بر و روي درست حسابي نداري ولي مورد پسند مامان و بابايي هي با خودم فكر كردم كه چي تو وجودت ديدن كه پسنديدنت و حالا فهميدم همين روحيه ايثار و گذشتته كه همه رو ديوونه كرده!
به خنديدنش ادامه داد اما من ساكت شدم و با حرص نفسم و بيرون فرستادم:
_پس نميخواد به فكرِ پايِ يه زشت باشي!
همزمان با رسيدن به جلوي در خونه ماشين و نگهداشت و رو كرد به سمتم:
_كي گفته تو زشتي؟
رو ازش گرفتم و جواب دادم:
_خودت همين الان گفتي
كه چونم و گرفت بين دوتا انگشتش و صورتم و چرخوند سمت خودش،
با يه حالت جدي يه تاي ابروش و بالا انداخت و ‘نوچ’ي گفت و ادامه داد:
_من گفتم تو يه دختر زشتِ با گذشتي!
و همينطور كه جدي نگاهم ميكرد از خنده تركيد كه ‘كوفت’ِ آبداري بهش گفتم و سرم و كشيدم و در ماشين و باز كردم:
_مياي يا من برم؟
يه طوري فاز جدي بودن برداشته بودم كه كلا يادم رفته بود شايد عماد بخواد ماشين و پارك كنه تو باغ و ميخواستم پياده شم كه با حركت آروم ماشين سرجام نشستم و عماد گفت:
_انقدر هول نباش يه آب بازي سادست!
و بعد هم با ريموت درِ باغ و باز كرد…
جلوي درِ ورود به استخر و سونا و…وايساده بودم و عماد با حوله و لباسايي كه متعلق به ارغوان بود و از داخل خونه تا اينجا دنبال من كشونده بودشون زل زده بود بهم و چند ثانيه يه بار لباسارو ميگرفت سمتم و من دستش و پس ميزدم و دوباره اين صحنه تكرار ميشد تا اينكه بالاخره صبرش سر اومد و با اخم گفت:
_با مانتو شلوار كه نميتوني بياي تو استخر
با حرص دماغم و تو صورتم جمع كردم و گفتم:
_اين بار نميذارم تو برنده اين بازي كثيف باشي!
با شنيدن اين حرفم اخم و اينا كلا فراموشش شد و زرتي زد زير خنده:
_بخواي نخواي مجبوري اين لباسارو بپوشي!
و شلوارك و تاپي كه آورده بود و جلو چشمام تكون داد كه خواستم قوي نشون بدم و لباسارو از دستش كشيدم:
_فكر كردي من ميترسم؟!
و راه افتادم تا جايي دور از عماد لباسارو بپوشم كه پشت سرم صداش و شنيدم:
_پس نميترسيدي؟!
سرجام وايسادم اما برنگشتم سمتش كه خودش جلوم سبز شد و ادامه داد:
_خب همينجا عوض كن،جلو چشمِ من!
با زيركي لبخند كجي زدم و جواب دادم:
_خيال كردي بساط عشق و حال و برات فراهم ميكنم؟!
پوزخندي زد و نگاهي به بالا تنم انداخت و از جايي كه من يه جورايي فلت و صاف و صوف بودم تو گلو تك خنده اي كرد:
_يه جوري حرف ميزني كه انگار همچين بدني داري…
و تو كسري از ثانيه تيشرتش و از تنش درآورد و دوباره هيكلش و به رخم كشيد و با حالت خاصي چشم چرخوند سمتم كه شونه اي بالا انداختم و سعي كردم خودم و بي تفاوت نشون بدم:
_ من كه جز يه هيكل معمولي چيزي نميبينم!
انقدر دروغ تابلو و ضايعي گفته بودم كه عماد فقط با لبخند سري به نشونه تاييد برام تكون داد و گفت:
_آره خب نكه آقا سهراب و رامين شوهرِ آوا سيكس پك دارن ديگه برات عادي شده!
چپ چپ نگاهش كردم كه لبخندش و جمع و جور كرد و ادامه داد:
_بساطِ عشق و حال؟زكي!
و خواست تيشرتش و تنش كنه كه مانعش شدم و نميدونم شيطون گولم زد يا نه خواستم روي اين بچه پررو و كم كنم كه به طرز وحشيانه اي دكمه هاي مانتوم و باز كردم!
عماد كه همچنان گيج نگاهم ميكرد با ديدن بدنم كه هنوز فقط از گوشه كنار تاپم پيدا بود چند بار پشت سر هم پلك زد و نگاهش و ازم گرفت كه با يه حركت دلبرونه از چونش گرفتم و سرش و چرخوندم سمت خودم و بعد از چند ثانيه زل زدن بهش تاپم و درآوردم و با اعتماد به نفس عجيبي روبه روش وايسادم!
انگار نه انگار تا همين چند دقيقه پيش دنبال جايي بودم كه دور از چشم عماد لباس عوض كنم و حالا با بالا تنه ي برهنه و فقط با لباس زير روبه روش وايساده بودم!
نگاهي به خودم انداختم و بالاخره خجالت كشيدم و خواستم تاپي كه دست عماد بود و تنم كنم اما همينكه دست بردم سمت لباساي توي دستِ عماد،مچ دستم و گرفت و بعد از با سر و صدا قورت دادن آب دهنش با صداي گرفته اي گفت:
_تموم حرفامو پس ميگيرم!
و چشماش و براي چند ثانيه بست و دوباره بازشون كرد:
_نميخواد لباس بپوشي…
معلوم بود كه آقا عماد بدجوري هوايي شده و من كه باعث و باني اين كار بودم براي عوض كردن جو گفتم:
_آخ آخ پام،كي حركت درماني و شروع ميكنيم استاد؟!
اما اين استاد كجا و آن استاد سر كلاس كجا!
با سفت تر گرفتن دستم توسط عماد،شوكه شدم و حالا با نزديك شدن سرش و بعد هم نفسي كه توي گوشم كشيد چشمام و باز و بسته كردم،
آروم تو گوشم گفت:
_فعلا من تو اولويتم!
و دستم و ول كرد و لباسا و حوله هارو انداخت روي زمين و من و توي آغوشش كشيد.
برخورد نفساي داغش روي پوست تنم از يه طرف و كشيده شدن دستش روي بدنم از طرف ديگه باعث شده بودن تا مثل هميشه بي نهايت از بودن تو اين شرايط لذت ببرم و اما با بيشتر پيشروي كردنش دستش و گرفتم و گفتم:
_زياده روي نكرديم؟
با چشماي خمارش نگاهم كرد:
_همراهيم كن!
و دوباره نگاهش روي تنم چرخيد كه از چونش گرفتم و سرش و آوردم بالا و نگاهم و به لب هاش دوختم كه ابرويي بالا انداخت و طولي نكشيد كه دستاش دور كمرم حلقه شد و لبامون چفتِ هم شد!
به قدري همديگه رو بوسيديم كه مثل هميشه به نفس نفس افتاديم و بالاخره از هم جدا شديم كه عماد گفت:
_تو چرا نفس كم نمياري؟
نفس عميق و بلندي كشيدم و جواب دادم:
_چون طعمش عاليه!
و چشمكي بهش زدم كه دستم و گرفت و برد سمت استخر:
بريم تو آب
و مشغول عوض كردن لباسش شد كه راه افتادم سمت لباسا و گفتم:
_بذار لباسام و عوض كنم بعد در خدمتيم!
شيطنت بار خنديد:
_خدمت شما تموم شد،حالا نوبتِ درمانِ توعه!
نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم كه ادامه داد:
-آب درمانيِ پات عزيزم!
دل كندن از چند لحظه قبل يه جورايي برام راحت نبود و مطمئن بودم كه عمادم همين حس و داره اما لبخندي زدم و رفتم سمت لباسا:
_مگه يه مرد ميتونه انقدر خودش و نگهداره؟
صداش و شنيدم:
_اولويت امروز بهتر شدن وضعيتِ پاي توعه بعد راجع به اونم حرف ميزنيم!
لباسارو تنم كردم و رفتم توي آب و كنار عماد و گفتم:
_مگه نگفتي آبِ گرم اينكه زياد گرم نيست
خميازه اي كشيد و گفت:
_همينم كفايت ميكنه
كه با خنده جواب دادم:
_نوبتِ من كه شد خوابت گرفت نه؟
كه مبهم نگاهم كرد و من توضيح دادم:
_خميازه و اينا!
آروم خنديد و من و بيشتر سمت خودش كشوند:
_تو جديش نگير،شروع كنيم؟
خندم و به لبخند ختم كردم و گفتم:
_هرچي شما بگيد استاد!
به شيوه ي خاصي آروم آروم پاش و تكون داد و دستم و گرفت:
_توهم همين كار و انجام بده
آروم پام و تكون دادم اما درد بدي توي پام پيچيد دردي به مراتب بيشتر از وقتي كه راه ميرفتم!
آخ آرومي گفتم كه عماد خنديد و اين بار شونه هام و محكم چسبيد:
_لابد با همين وضعيتتم ميخواي ٦تا بچه تپل مپل واسه من بياري؟!
با اين حرفش درد پام و كلا يادم رفت و سرم و چرخوندم سمتش:
_قبلا ٢تا بود كه!
تو گوشم جواب داد:
_خب عزيزم من آدمي هستم كه ميلم روبه خيلي چيزا ميتونه بيشتر بشه،مثلا ميل بيشتر با تو بودنم همين الان زياد شد!
و يه دفعه گاز ريزي از گوشم گرفت و همين باعث شد تا بترسم و بي هوا چشمام و ببندم و خيال كنم پام سالمه و هوس لگد زدن اونم تو آب و بكنم!
و لگد زدن همانا و از حال رفتنم همانا!
عماد كه اولش داشت بهم ميخنديد حالا با ديدن اوضاعم بدجوري نگران شده بود و سعي داشت از استخر ببرتم بيرون!
مدام صدام ميزد:
_يلدا…يلدا…
چشمام و بستم و تو اوج اين بد حالي با شيطنت جواب دادم:
_فكر كنم وقتِ مردنمه،فقط از اينجا ببرم بيرون چون اگه اينجا بميرم جنازم و آتيش ميزنن!
نفساش به شمارش افتاده بود و فقط ميخواست من و ببره بيرون و انگار چيزي از حرفام نميفهميد كه فقط ميگفت:
_تو چيزيت نيست،تو خوب ميشي!
و بعد هم من و روي زمين گذاشت و شروع كرد به پاشيدن آب تو صورتم كه وحشي شدم و با دست محكم كوبيدم تو صورتش:
_هوي چته؟!
كه گيج شد و با چشمايي كه داشت از حدقه بيرون ميزد جواب داد:
_تو خوبي؟!
همينطور كه دراز كشيده بودم يه خميازه الكي كشيدم:
_قرار بود بد باشم؟
محكم دندوناش و روهم فشار داد و با عصبانيت غريد:
_به خدا كه حقته همين الان قلت بدم بيفتي تو آب!
و روش و ازم گرفت و اين بار من بودم كه با صداي خنده هام رفته بودم رو مخ عماد!
نفسش و با حرص بيرون فرستاد و كنارم دراز كشيد:
_اصلا همون بهتر كه داري ميري!
صورتم و چرخوندم سمتش و زل زدم بهش:
_جانم؟!
بدون اينكه برگرده سمتم گفت:
_چون واقعا حوصله يه دانشجوي مشنگ و ندارم!
و آروم خنديد كه منم كم نياوردم و همراهيش كردم تو اين خنده!
متعجب نگاهم كرد كه دستش و گرفتم تو دستم و گفتم:
_چيزي نيست عزيزم بخاطر كهولتِ سنه!
چهرش اخم دار شد كه ادامه دادم:
_اينكه حوصله ي دختر شاد و پر انرژي اي مثل من و نداري!
قهقهه اي زد و جواب داد:
_عزيزم من يه استاد جوونم كه كل دانشگاه بهم چشم دارن!
با لبخند خونسردم بهش خیره :
_شايد دختراي دانشگاه بد سليقن!ضمنا آدم باید دلش جوون باشه که خب تو…
و همزمان چشمام رو توی کاسه چرخوندم که صدای نفس کشیدن پر از حرصش رو شنیدم،
بعد یهو پاشد رفت بيرون!
خنده روی لبم ماسید و همینطور که با تعجب نگاهش میکردم از دیدم خارج شد به سقف خیره شدم و با خودم فکر میکردم که عماد کجا رفت که حالا با شنيدن صداي ضعيف پارس سگ صاف نشستم سرجام و دلواپس كجا رفتنِ عماد به سختي آب دهنم و بيرون فرستادم كه عماد بدو بدو برگشت تو و همينطور كه نفس نفس ميزد بالا سرم وايساد و گفت:
_بابام!
متعجب نگاهش كردم:
_بابات چي؟!
عصبي دستي توي صورتش كشيد و جواب داد:
_بابام و چند تا از رفيقاي سيبيل كلفتش اينجان!
با برگهايي از شدت ترس ريخته به سختي پاشدم سرپا و لنگ لنگان رفتم سمت لباسام:
_وايسيم وقتي رفتن تو خونه تو من و فراري بده
و خواستم شروع كنم به عوض كردن لباسام كه عماد اومد كنارم:
_دارن ميان تو استخر بپوش ببينم چه غلطي ميتونم بكنم
اما هنوز حتي شلوارم و پام نكرده بودم كه صداي خنديدن چند تا مرد به گوشمون رسيد و آقا بهزاد گفت:
_قول دادي ماساژ بديا،نزني زيرش مجيد جان!
و شنيدن اين صدا به منزله زنگ خطري براي من و عماد بود!
زنگ خطري به اين معني كه آقا بهزاد و رفقاش وارد استخر شده بودن و حالا ما نه راه پيش داشتيم و نه راه پس!
حس ميكردم ديگه همه چي تمومه كه عماد لباسامون و حوله هارو جمع كرد و آروم گفت:
_فقط بيا دنبالم!
دنبالش راه افتاده بودم و نميدونستم سرانجاممون چي ميشه كه اين بار باباش صداش زد:
_عماد،كجايي؟!
و عماد در حالي كه با دست خاليش ميكوبيد تو سرش جواب داد:
_الان ميام خدمتتون!
و قبل از اينكه ما اونارو ببينيم يا اونا مارو چپيديم تو يه اتاق كوچيك كه نميدونستم كجا بود…
با بيرون رفتن عماد نشستم توي اتاق و با فكر به وسايلام كه توي خونه بود و وضعيت الانم با دلهره نفسي گرفتم كه صدايي شنيدم،
صداي شپلقي كه نميدونم روي چي و كي بود و حالا با شنيدن صداي ناآشنايِ يه مرد كم مونده بود كه از خنده روده بر بشم:
_توام خوب چيزي هستي عماد!
و بعد هم پيچيدن صداي خنده ي چندتا مرد توي فضاي استخر.
حالا فهميده بودم كه اون صدا انگاري در اثر برخورد دستي به روي ماتحت عماد جان ايجاد شده بود!
تو دلم ميخنديدم كه جواب عماد و شنيدم:
_اما خب به شما كه نميرسم عموجان!
و آقا بهزاد ادامه داد:
_تو از هيچ لحاظي به بهروز نميرسي
و بين خنده هايي كه دوباره پيش اومده بود ادامه داد:
_نشونش بده بهروز نشون بده تا بفهمه چي ميگم!
با شنيدن اين حرفا حسابي سرخ شده بودم و داشتم فكر ميكردم بعد از اين چطور بايد با عماد چشم تو چشم بشم كه صداش و شنيدم:
_نه باباجون حرفت سنده من نميخوام چيزي ببينم!
و بهروز خان كه انگار بيخيال نميشد جواب داد:
_خجالت نكش عمو جون بيا ببينش غريبي نكن!
و با صداي ضمختش خنديد و براي لحظه اي سكوت حاكمِ فضاي استخر شد!
دل تو دلم نبود بدونم چي شده و گوش تيز كرده بودم كه صداي وحشتناك خنده هاشون باعث لرزه ي تنم شد:
_چه خبرته عمو!
اين صداي عماد بود كه حدس ميزدم چي نشونش دادن و آقا بهزاد گفت:
_چي ميكشن دوست دختراي جنابعالي من موندم!
بهروز سريع جواب داد:
_زن كه نگرفتم دوست دخترامم كه بعدِ يه بار اومدن خونه لواسون ميرن و ديگه نميبينمشون!
و ‘ها ها’ خنديد!
و عماد با نفس عميقي گفت:
_والا حقم دارن!
و بعد در حالي كه حس ميكردم داره مياد سمت اتاق ادامه داد:
_فعلا من برم با اجازه!
داشتم ميمردم از خنده كه يه دفعه عماد اومد تو اتاق و در و بست…
سعي كردم نخندم و آبرو داري كنم اما با ديدن عماد در حالي كه لخت بود و جز يه شرتِ خيس كه چسبيده بود به بدنش و يه جاهاييش و بدجور داشت نشون ميداد فقط تونستم ازش چشم بگيرم و به بي صدا خنديدنم ادامه بدم!
حرفايي كه شنيده بودم مدام توي ذهنم تكرار ميشد و اصلا انگار همه چيز و فراموش كرده بودم و داشتم توي اين لحظه زندگي ميكردم كه با لگدي كه به پام زد صاف سرجام نشستم و خنده هام خفه شد:
_هر هر هر
با حرص چشم ازش گرفتم و با دندون شروع كردم به كندن پوست لبم كه گفت:
_شنيدي؟!
همونطور كه نگاهش نميكردم گفتم:
_چي و؟
با همون وضعش خم شد روبه روم و از چونم گرفت و صورتم و چرخوند سمتش:
_حرفامون و!
با پررويي تموم سري تكون دادم:
_همه ي همش و!
نفسش و فوت كرد تو صورتم:
_اگه يه كم حيا داشتي بايد گوشات و ميگرفتي!
و من كه حالا زبونم حسابي دراز بود واسه جواب دادن بهش پوزخندي زدم:
_تو يكي اصلا از حيا حرف نزن!
و اشاره اي به سر و وضعش كردم كه تازه به خودش اومد و ايستاد سرجاش و تلاش هاش رو براي جدا كردن شرتي كه چسبيده بود به تنش آغاز كرد.
دوباره داشت خندم ميگرفت و عماد كه بدجوري تيز و بز بود اين رو فهميد و ‘زهرِ مار’ِ آبداري به خوردم داد كه زورم گرفت و از سرجام بلند شدم:
_حالا خوبه تو بهروز نيستي و انقدر خودت و ميگيري!
بي عار و بيخيال حرفم و زدم و پشتم و كردم بهش كه صداش و از پشت شنيدم:
_چ..چي؟حالا خوبه بهروز نيستم؟
تازه دو هزاريم افتاد و فهميدم چه چرتي گفتم
نفسم در نميومد…
چشمام بي اختيار گرد شد و لبم و محكم گاز گرفتم كه روبه روم وايساد و با ژست خاصي يه طرفِ شرتش و كشيد بالا….