“امیـــرعلی ”
هرچی این کثافت لعنتی رو میزدم کافی نبود و دق و دلیم خالی نمیشد ، حراست به زور خواست از بیمارستان بیرونمون کنه ولی لحظه ای که داشتم از در بیرون میرفتم چشمم به نورایی خورد که بیهوش گوشه سالن افتاده بود و هیچکی حواسش بهش نبود
با تقلا خواستم از زیر دستشون بیرون بیام و سراغ نورا برم ولی بیفایده بود و تا بیرون ننداختنم دست بردار نبودن
توی حیاط سرگردون لبمو با حرص زیر دندون کشیدم و کلافه نگاهمو به اطراف دوختم یکدفعه با یادآوری نورا و حال بدش داد بلندی کشیدم و لگد محکمی به دیوار کنارم کوبیدم
درد بدی توی پام پیچید ولی دردش بیشتر از دیدن نورا توی اون حال نبود ، دستامو توی موهام فرو کردم و عصبی محکم کشیدمشون
که چشمم خورد به نیمایی که گوشه حیاط کنار شیرآبی نشسته بود و با خیال راحت خون دماغش رو پاک میکرد ، همش تقصیر اون بود که الان ما توی این وضعیت بودیم
با دست های مشت شده بالای سرش ایستادم و عصبی گفتم :
_تلافی این کارت رو بدجوری سرت درمیارم مطمعن باش !
دست خونیش رو جلوی صورتش گرفت و با خشم غرید :
_برو هر غلطی که میخوای بکنی بکن!
حیف که بدنم درد میکرد و از طرفی دیگه حوصله و توان دعوا کردن باهاش رو نداشتم ، پس با تهدید انگشت اشارم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :
_دفعه بعد بهت رحم نمیکنم این رو یادت باشه !!
بیخیال بروبابایی خطاب بهم گفت و باز به کارش مشغول شد
از دیدن بی تفاوتیش با خشم یک قدم به سمتش برداشتم تا ادبش کنم ولی با یادآوری نورا پشیمون شده عقب گرد کردم و با قدمای بلند به سمت بیمارستان راه افتادم
هرچی مسولای حراست رو التماس کردم و با خواهش و تمنا ازشون خواستم بزارن برم داخل نزاشتن ، لعنتی زیرلب زمزمه کردم و با اعصابی داغون کنار دیوار نشستم
باید تا دیر نشده یه کاری میکردم ، فکرت رو به کار بنداز امیرعلی زود باش !
با چیزی که بخاطرم رسید گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و با عجله شماره جان رو گرفتم
ولی هنوز یه بوق نخورده بود گوشی رو برداشت و صدای خسته اش توی گوشم پیچید
_بله قربان امری داشتید ؟؟
چنگی توی موهام زدم و بیقرار گفتم:
_به کمکت احتیاج دارم زود بیا به آدرسی که میگم
بعد از اینکه بهش آدرس دادم گفت زود خودش رو میرسونه گوشی رو قطع کردم و عصبی توی حیاط بیمارستان قدم زدم
نمیدونم چقدر توی حال و هوای بدم دست و پا زدم که با نشستن کسی کنارم به طرفش چرخیدم و با دیدن جان انگار دنیا رو بهم داده باشن با هیجان گفتم :
_چه خوب که اومدی ! زود برو داخل ببین نورا در چه حاله
با تعجب پرسید :
_خانوم؟؟ چی شده مگه
اخمام توی هم کشیدم و بدون توجه به حرفش عصبی گفتم :
_زود برو هر طوری شده برام پیداش کن لحظه آخر دیدم بیهوش شد و حالش خوب نبود
وقتی عصبانیتم رو دید با عجله بلند شد و درحالیکه سرش رو پایین مینداخت با شرمندگی گفت :
_ببخشید قربان ، چشم الان میرم
با رفتنش سرم بین دستام گرفتم و کلافه شروع کردم به راه رفتن اگه بلایی سر نورا و بچم میومد قسم میخورم بدجور تلافیش رو سر اون نیمای احمق دربیارم رمان
“نـــورا ”
با حس سردرد و ضعف چشمامو باز کردم و گیج به اطرافم خیره شدم با دیدن مکان ناشناخته ای که توش بودم چندبار پلک زدم و ناباور به اطرافم خیره شدم اینجا کجا بود ؟؟
لبهای خشک شده ام رو به زور تکونی دادم و زیر لب زمزمه کردم :
_من کجام ؟؟
با حس دستی که بازوم رو لمس کرد به سمت راست چرخیدم و با دیدن مامان با تعجب نگاش کردم که ناراحت پرسید:
_چرا اومدی اینجا ؟!
با این حرفش همه چی یادم اومد ، اینکه به اصرار ما اومدیم بیمارستان پیش بابا و بعدش نیما اون رفتار بد رو با من کرد و با یادآوری دعوای بین امیرعلی و نیما دستپاچه سعی کردم روی تخت بشینم و با ناراحتی گفتم :
_امی…امیر کجاست ؟!
مامان عصبی چشماشو حدقه چرخوند و با بدخلقی گفت :
_ من چی ازت میپرسم تو چی جواب میدی!!
میدیدم که مامان چقدر عصبیه ولی به قدری نگران امیرعلی بودم که فعلا قدرت فکر کردن درباره هیچ چیزی رو نداشتم فقط میخواستم که اون کنارم باشه
بی اهمیت به حرفش خواستم سِرُم توی دستمو بیرون بیارم که مامان دستشو روی دستم گذاشت و با تعجب گفت:
_ معلوم هست داری چیکار می کنی؟!
کلافه گفتم :
_ آره حالم خوبه…می خوام برم!
پوزخند تلخی زد و کنایه وار گفت:
_هه…! آره خیلی خوبی که توی راهروی بیمارستان به اون وضع افتادی
خودم بهتر میدونستم که حالم خوبه و جز یه سرگیجه سطحی الان مشکل خاصی ندارم پس با یه فشار سِرُم از دستم بیرون آوردم و بدون توجه به خون هایی که از دستم بیرون میزد بلند شدم
ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که با حس سرگیجه دستم به سرم تکیه دادم و چشمام بستم مامان با عجله زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد باز روی تخت بشینم
_بشین…بشین حالت خوب نیست بسه هرچی خودسری کردی!!
دهن بازی کنم که بهش اعتراض کنم ولی یک دفعه با صدای باز شدن در اتاق و وارد شدن ، جان چشام برقی زد و دستپاچه خطاب بهش گفتم:
_ به امیرعلی بگو بیاد منو از اینجا ببره!
سری به نشونه ی تایید حرفام تکون داد و درحالیکه جلو میومد با نگرانی پرسید:
_آقا بیرون بیمارستان هستند ولی نمیتونن بیان داخل منو فرستادن که ببرمتون !!
با هیجان لبخند نصفه نیمه ای زدم و بیقرار گفتم:
_ من خوبم…تو برو کارا رو بکن بیا !!
دستشو به نشانه احترام روی سینه اش گذاشت و از اتاق خارج شد با بیرون رفتنش تازه متوجه مامان شدم که چطوری دستش رو زیر چونه اش زده بود و با چشم های ریز شده نگاه از من بر نمیداشت
با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و سوالی پرسیدم:
_چیزی شده!؟
یکدفعه عصبی گفت :
_ چطور به خودت اجازه دادی بدون اجازه خانوادت همچین کاری کنی و به آبرومون همچین لطمه ای بزنی؟!
با این حرفش اشک توی چشام حلقه بست و با شرمندگی سرمو پایین انداختم میدونستم اشتباه کردم ولی هرکاری میکردم راهی برای جبران اشتباهاتم نبود دوست نداشتم خانوادم رو از دست بدم
حس کردم اگه واقعیت و سختی هایی که توی اون کشور غریب کشیدم رو بگم شاید دلش به رحم بیاد و منو ببخشه
با این فکر لبم رو با زبون خیس کردم و با دودلی به حرف اومدم :
_ شما که نمیدونید به من اونجا چی گذشته مامان…
دستشو گرفتم و خواستم ادامه بدم ولی با دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود از ترس خشکم زد و تپش قلبم بالا رفت
نیما بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمتم بندازه خطاب به مامان عصبی گفت :
_بابا بهوش اومده میخواد تو رو ببینه مامان !
مامان با خوشحالی از کنارم بلند شد و با تعجب گفت:
_راست میگی ؟!
سری به نشونه تایید حرفاش تکون داد که اونم با عجله بلند شد و بدون توجه به منی که میخواستم براش از گذشته ای که سرم اومده حرف بزنم از کنارم بلند شد و با قدمای بلند از اتاق بیرون زد
با لبهای آویزون خیره مسیر رفتنش بودم که با پوزخند صدا داری که نیما زد توجه ام به سمتش جلب شد
_همیشه همینطوری میمونی!
با تعجب و سوالی نگاش کردم که دستاش به سینه گره زد و با نیشخندی گوشه لبش گفت :
_همینطوری ناراحت …هیچ وقت خنده به لبات نمیاد مطمعن باش!
سکوت کردم ، یعنی انگار لبامو بهم دوخته بودن حرفی برای گفتن نداشتم که بگم و اونم جلوی چشمای مات و مبهوتم از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید
با رفتنش عین آوار فرو ریختم و اشک از چشمام پایین چکید ، خیلی سخته داداش آدم پاره تن آدم همچین حرفی بهش بزنه
حرفی که یه طورایی واقعیت داشت ، وقتی خانواده ای نداشتم که کنارم باشن مسلما هیچ وقت نمیتونم از ته دلم بخندم
هقی زدم و با دستام صورتم رو پوشوندم که با باز شدن در اتاق با فکر به اینکه مامان برگشته با خوشحالی از اینکه هنوزم به فکرمن و فراموشم نکردن دستام از صورتم کنار زدم و با هیجان گفتم :
_برگشتی مام…
ولی باقی حرفم با دیدن جان و چشمای نگرانش توی دهنم ماسید و بی حرکت ایستادم ، با دیدن حالتام با عجله به سمتم اومد و گفت :
_خوبید خانوم ؟!
به خودم اومدم و با پشت دست اشکای صورتم رو پاک کردم و با صدای لرزون نالیدم :
_خ…خوبم !
_ولی انگار ح….
توی حرفش پریدم و برای اینکه صحبت رو جایی دیگه ببرم با خستگی گفتم :
_برگه ترخیصت رو گرفتی ؟!
_بله خانوم !
خوبه ای زیر لب زمزمه کردم و با حالی خراب بلند شدم و به سختی شروع کردم به راه رفتن ، وسط سالن بودم که با یادآوری بابا دستم رو به دیوار گرفتم تا به طرف اتاقش برم
ولی وسط راه جان جلوم ایستاد و با تعجب گفت :
_دارید اشتباه میرید خانوم راه اص….
دست لرزونم رو جلوش گرفتم و بیحال زمزمه کردم :
_میخوام برم به بابام سر بزنم !
_ولی آقا گفتن که ش….
_همین که گفتم !
و بدون اینکه بزارم چیزی بگه با قدمای سست و نامتعادل به طرف اتاقی که فکر میکردم بابا اونجاست رفتم اونم پا به پا دنبالم میومد با رسیدن به اتاقش قدمی سمتش برداشتم که نیما جلوم ایستاد و عصبی گفت :
_هووووم کجا شازده خانوم ؟!
دستی به گلوی بغض کرده ام کشیدم و لرزون گفتم :
_برو کنار میخوام ببینم بابا چطوره !
سرش رو کج کرد و با خنده گفت :
_از کی تا حالا ما برات مهم شدیم ؟!
داشت چرت و پرت بهم میبافت پس بی اهمیت به حرفاش جلو رفتم و دستگیره در رو بین دستام گرفتم ولی قبل از اینکه کاری کنم جلوم سبز شد و عصبی گفت :
_هیچ وقت توی این سال هایی که برشکست شدیم و پولی نداشتیم ندیدم بابام کمرش بشکنه همیشه میریخت تو خودش سخت و محکم می ایستاد تا ما غم و غصه اش رو نبینیم ولی تو ….
انگشتش رو عصبی جلوی صورتم تکون داد و ادامه داد:
_یه شبه کاری کردی کمرش بشکنه و اینقدر عذاب بکشه که سکته کنه و کارش به بیمارستان بکشه
با آوردن اسم سکته با ترس هین بلندی کشیدم دانلود رمان
نیما بدون توجه به صورت درهم و شکست خورده من تنه محکمی بهم زد و از کنارم گذشت ،من موندم و غم توی دلم !!
انگار به پاهام وزنه وصل کرده باشن به قدری سنگین شده بودن که نمیتونستم کوچکترین تکونی به خودم بدم ، فقط دستام به دیوار تکیه دادم و به کمکشون صاف ایستادم
با فهمیدن اینکه بابا بخاطر من اینطوری شده روی داخل شدن به اتاقش و رو به رو شدن باهاش رو نداشتم
جان با دیدن حال بدم به سمتم اومد و گفت :
_حالتون خوبه خانوم !!
سری به نشونه آره براش تکون دادم که با دیدن پرستاری که به طرف اتاق بابا میرفت قدم تند کردم و خودمو بهش رسوندم
_ببخشید خانوم !!
به طرفم برگشت و با مهربونی گفت :
_جانم ؟!
لبخند خسته ای از این مهربونیش روی لبم نشست و با یادآوری بابا سوالی پرسیدم :
_مریض اتاق 112حالشون چطوره؟!
چشماش رو ریز کرد و درحالیکه نگاهی به اتاق بابا مینداخت گفت :
_همون مردی که سکته کردن دیگه درسته ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی لب زدم:
_بله !
سری تکون داد
_فعلا که خطر رو پشت سر گذاشتن و حالشون رو به بهبودیه !
دستش رو گرفتم و با هیجان گفتم :
_راست میگی ؟!
لبخندی زد و با مهربونی گفت :
_بله اینطوری پیش بره به زودی مرخص میشن
ممنونی زیرلب خطاب بهش گفتم که سری برام تکون داد و با عجله ازم فاصله گرفت ، حالا که میدونستم حال بابا بهتره میتونستم با خیال راحت برم
پس با آرامشی که از حرفای اون پرستار توی وجودم نقش بسته بود دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و به طرف در خروجی راه افتادم
جان قدم به قدم دنبالم میومد و برای ثانیه ای تنهام نمیزاشت ، پام رو که توی حیاط بیمارستان گذاشتم با فرو رفتن توی آغوش گرمی و پخش شدن بوی عطر امیرعلی توی فضا با آرامش دستام دور گردنش حلقه کردم
بهم چسبید و درحالیکه بوسه ای روی شیقیقه ام میزد آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
_خوبی ؟ تو که من رو نصف عمر کردی
ازش جدا شدم و درحالیکه نگاهم توی چشمای طوفانیش میچرخوندم لب زدم:
_خوبم !
یکدفعه دستم رو گرفت و درحالیکه دنبال خودش میکشوندم کلافه گفت :
_بریم … برای یه ثانیه ام دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم
سوار ماشین که شدیم جان پشت فرمون نشست و امیرعلی درحالیکه دستش رو دور شونه هام حلقه میکرد کنارم جا گرفت
بوسه ای روی موهام زد و سوالی کنار گوشم پرسید :
_حال بچه چطوره ؟ خوبه ؟!
_آره نگران نباش !
خداروشکری زیرلب زمزمه کرد و من رو بیشتر به خودش فشرد ولی من تموم فکرم رو آینده نامعلومم پر کرده بود
با رسیدن به خونه یکراست به اتاقمون رفتم و کِسل روی تخت دراز کشیدم و یه جورایی زانوی غم بغل گرفتم
امیرعلی درحالیکه لباساش رو عوض میکرد نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت :
_نمیخوای بری پایین چرخی بزنی توی حیاط … حال و هوات عوض شه !!
با بی میلی سری تکون دادم که با بالا تنه برهنه کنارم روی تخت نشست و با اخمای درهم گفت :
_تو اینجا اینطوری بشینی چیزی درست میشه به نظرت ؟؟!!
سکوت کردم که خودشو روی تخت بیشتر به طرفم کشید و با بیقراری گفت :
_باید فکری کنیم تا همه چی درست کنیم نه اینطوری با دست روی دست گذاشتن و خیره شدن به یه جایی که چیزی درست نمیشه !!
یکدفعه انگار جنون به سرم زده باشه عصبی بلند شدم و فریاد زدم:
_میگی چیکار کنم هاااا ؟؟
دستام تکون دادم و با تمسخر گفتم :
_پاشم برات برقصم ؟؟
شروع کردم به دست و پام رو الکی تکون دادن که بلند شد رو به روم ایستاد و با اخمای درهم گفت :
_بسه !!
و بدون توجه به قیافه زار من درحالیکه پیراهن دستش رو تنش میکرد از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید
چندثانیه خیره در بسته شدم و کم کم که به خودم اومدم با حرص چرخی زدم و مشتی محکمی به دیوار کنارم کوبیدم
_اهههههه لعنتی !!
از شدت ضربه دستم درد گرفت و با صورت درهم تکونی به دستم دادم و روی تخت نشستم
مقصر خودم بودم که تکلیفم با خودم مشخص نبود و نمیدونستم چی از این دنیا میخوام ، لبامو با حرص روی هم فشار دادم و بی حال روی تخت دراز کشیدم
اینقدر درگیر فکر و خیالات بیخود شدم که پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
با حس چیزی که داشت روی صورتم تکون میخورد خسته دستم رو به دماغم کشیدم و توی جام قلتی زدم ولی این بار با حسش روی لاله گوشم دستی به گوشم کشیدم و کلافه چشمامو باز کردم
ولی با دیدن آیناز که کنارم روی تخت نشسته بود و با ریشه شالی که سرش بود به صورتم میزد اخمام توی هم کشیدم و با صدای خفه ای گفتم :
_مرض داری ؟!
نیشش رو تا بنا گوش باز کرد و با خنده گفت :
_اهووووم !!
با دیدن خنده اش بلند گفتم :
_آی درد …. چه خوششم میاد !
زد زیر خنده و بریده بریده گفت :
_حق…حقته تا تو باشی داداشم رو اذیت نکنی !
روی تخت نشستم و درحالیکه چپ چپ نگاش میکردم با غیض گفتم :
_من یا اون ؟؟!!
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :
_فعلا که تو !!
_چرا اون وقت ؟؟!!
از کنارم بلند شد و بی حوصله گفت :
_خودت بهتر میدونی … چون درست و درمون برای من توضیح نداده چی شده
چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم :
_چیزی بهت نگفته اون وقت من رو مقصر میدونی !!
بیخیال جلو آیینه با موهاش وَر رفت و گفت :
_چون داداشم الکی از چیزی تا این ناراحت نمیشه که از وقتی اومده بشینه یه گوشه و از بس توی خودش فرو بره که لام تا کام حرفی نزنه
با این حرفش یاد دعوای بیخودمون افتادم و کلافه چنگی به موهام زدم
_کجاست الان !؟
به طرفم برگشت و درحالیکه دستاش به کمرش تکیه میداد گفت :
_فعلا که میخواد من رو ببره خرید !!
خرید ؟! اونم بی من ؟!
مگه نگفت حالش بده پس چی شد الان!؟