ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

بی حرکت روی مبل ماند.
نمی دانست دقیقا باید چه کاری بکند.
یعنی چه که باید زندانی باشد؟
نیامده بود که از یک زندان به زندان دیگری فرار کند.
بی طاقت از جایش بلند شد.
به سمت اتاقی که پولاد رفت، قدم برداشت.
دلش سیر و سرکه بود.
در زده نزده دستگیره را فشرد و در باز شد.
پولاد فقط یک لباس زیر تنش بود وقتی با قیافه ی متعجب به سمت آیسودا برگشت.
آیسودا با ولع نگاهش می کرد.
انگار نه انگار که محرم و نامحرمی در کار است.
چند سال ندیده بودش؟
بیشتر از 4 سال!
حق داشت این همه برای دیدنش طمع کند.
خصوصا با آن عضلات درشت و برجسته!
آن پسر لاغر و ضعیف 4 سال پیش کجا و مردی به شدت جذاب الان کجا؟
زمین تا آسمان فرق کرده بود.
پولاد انگار به خودش آمده داد کشید: از اتاق گمشو بیرون!
از صدای فریادش آیسودا جا خورد.
به وضع شانه هایش پرش خفیفی به سمت بالا داشت.
-مگه با تو نیستم؟
با صدای گرفته و ضعیفی گفت: ببخشید.
از اتاق بیرون رفت.
در را هم پشت سرش بست.
پولاد عصبی تی شرتی که در دستش بود را روی زمین پرت کرد.
دختره ی احمق حیا نداشت.
نمی فهمید نباید عین گاو سرش را پایین بیندازد و وارد اتاقش شود.
آیسودا با بغض برگشت و روی مبل نشست.
حقش نبود.
به خدا که حقش نبود.
کم زجر نکشیده بود.
آن وقت پولاد ندانسته می خواست اذیتش کند.
بداند هم به حالش فرقی نمی کرد.
مثلا پولاد قرار بود چه کند؟
هیچ!
تازه بعد از 4 سال برگشتن کسی که طلبکار بود پولاد بود.
عمرا اگر کمکش می کرد.
و بدتر آنکه عشقی هم نمانده بود.
نه برای خودش نه برای پولاد!
به قدری سرد بود که مطمئن بود عاشقش نیست.
اما یک چیزی جالب بود.
انگار هنوز ازدواج نکرده!

حداقل چیزی که به چشم می دید این بود که هیچ زنی در این خانه نبود.
خانه هم برای یک مرد مجرد چیده شده بود.
وسایلی که آدم بتواند بفهمد یک زن در این خانه وجود دارد نبود.
ته دلش لبخندی به قشنگی یک سیب سرخ نشست.
با تمام بدبختی ها و استرسش تا حدودی حس خوبی داشت.
همین که زنی در کنارش نبود می توانست تا مدت ها سرپا نگه اش دارد.
احساس درد در کلیه اش باعث شد کمی خم شود.
نمی فهمید چرا این روزها مدام درد می کرد.
البته خب نباید از کتک هایی که خورده بود فاکتور می گرفت.
شاید همین ها بود که باعث دردش می شد.
از جایش بلند شد.
معمولا با کمی قدم زدن دردش ساکت میشد.
بیشتر که فشار می آورد مسکن می خورد.
امروز انگار خدا را شکر دردش زیاد نبود.
با کمی قدم زدن بهتر شد.
کنار اپن ایستاده بود که پولاد با یک رکابی و شلوارک بیرون آمد.
همچین هم پوشیده نبود.
آن وقت ادا می آمد.
-باید برم.
-کجا؟
قرار بود توضیح بدهد که از همان اول می گفت.
-کلید این درو بده!
-لباس تو کمد اون اتاق…
اشاره ای به اتاقی کنار اتاق خودش کرد.
-هست، می تونی بری لباساتو عوض کنی، تو این خونه می مونی خانم تا وقتی بفهمم چه خبره؟
مستاصل به پولاد نگاه کرد.
جرات ابراز وجود جلوی پولاد را نداشت.
وگرنه برای آن پژمان روباه صفت خوب می توانست بلبل زبانی کند.
مردیکه آنقدر دست به دست کرد تا مادرش مُرد.
هرگز نمی بخشیدش!
بابت همین مرگ هم انتقامش را می گرفت.
یک چیزهایی جمع و جور کرده بود فقط باید با پلیس مشورت می کرد.
البته اگر پولاد اجازه می داد.
با بی رحمی و عذاب وجدان گفت: ما راهمون از هم جدا شده پولاد.
پولاد سرد نگاهش کرد.
-درسته، اما جواب چند سال احساس و خونه خرابی منو باید پس بدی.
ای خدا… پولاد هم می خواست انتقامش را بگیرد.
بدبختی از هر طرف می بارید.
انگار که همیشه ی خدا بدشانس باشد.
-چیو باید پس بدم؟ ها؟
-از بلبل زبونیت اصلا خوشم نمیاد.

می خواست تند و تیز جواب بدهد به درک!
اما سعی کرد خوددار باشد.
پولاد با خشم نهفته در صدایش گفت: خیلی زود به اینجا عادت می کنی.
با وحشت به پولاد نگاه کرد.
او که نمی خواست زندانیش کند؟
-متوجه نشدم.
پولاد پوزخند زد و گفت:قبلا که ضریب هوشیت خیلی خوب بود، شاگرد اول کلاس بودی.
حرصی نگاهش کرد.
مسخره اش که می کرد پشت پلکش می زد.
می خواست بماند؟
باشد می ماند.
اما آیسودا نبود اگر حالش را جا نمی آورد.
مدام گمان می کرد همان پولاد 4 سال پیش است.
اما انگار سخت اشتباه کرده بود.
حالا که زندانبانش عوض شده بود.
او هم شیوه اش را عوض می کرد.
با پررویی گفت: لباسایی که گفتی کجاست؟
رنگ نگاه پولاد لحظه ای به تعجب برگشت.
-اتاق کنار!
انگشت اشاره اش به سمت اتاق بود.
بدون توجه به پولاد رفت.
خوب بود گوشیش همراهش بود.
اما بدبختی اینکه کسی را نداشت که زنگ بزند.
ولی هنوز دوستان قدیمی اش را داشت.
فقط باید از گوشی پولاد شماره شان را گیر می آورد.
چون او بعد از اینکه آن پژمان بی صفت گوشیش را گرفت، همه ی شماره هایش را از دست داد.
این گوشی را هم از یکی از آدم های پژمان کش رفته بود.
می دانست امروز و فردا با سیم کارتش پیدایش می کنند.
محض احتیاط سیم کارت را خاموش کرده بود.
وارد اتاق شد.
بوی ادکلن زنانه ای دیواره ی شیشه ای قلبش را ترک داد.
این اتاق جوری دکور شده بود که انگار دختری در آن زندگی کرده باشد.
وا رفته روی زمین نشست.
زن داشت؟
نه امکان نداشت.
مطمئن بود ازدواج نکرده.
هیچ حلقه ای در دستش نبود.
پولاد به تعهد و تاهل پایبند بود.
اگر ازدواج کرده بود حتما حلقه ای یا چیزی که نشان از تاهل باشد دورش بود.
پوفی کشید و بغض لانه گنجشکیش را پس زد.
داشت با افکارش دیوانه می شد.
پولاد هم که چیزی نمی گفت.

شمشیر را از رو بسته فقط می کوفت.
حتی نمی دانست چرا باید زندانی پولاد باشد.
کم پژمان آزارش داده بود که حالا نوبت پولاد باشد.
با خستگی بلند شد.
به سراغ کمدی که پولاد گفت، رفت.
درش را که باز کرد از دیدن چندین دست لباس زنانه و شیک حیرت کرد.
دستش مشت می شد.
شیطان می گفت می رفت بیرون و سر فحش را می کشید.
اما آخر به چه حقی؟
او که دیگر کاره ای در زندگی پولاد نبود.
زن شکست خورده ای که به هوای نجات مادرش عشقش را رها کرد و رفت اما دست خالی با مرگ مادرش و زندانی شدن فقط توانست بعد از چندین سال که از عمرش گذشته برگردد.
ریسه های مروارید چشمش پاره شد.
اشک نرم نرمک روی گونه اش پایین آمد.
از خودش بدش می آمد.
پولاد درست می گفت.
شاگرد اول کلاسشان بود.
اما خنگ بودنش را در تمام مراحل زندگیش ثابت کرد.
خاک بر سرش که همه می توانستند گولش بزنند و اسیرش کنند.
هیچ چیزی نداشت که از خودش دفاع کند.
با کف دست اشک هایش را پاک کرد.
یکی از لباس ها را درآورد و عوض کرد.
خسته بود.
بدون اینکه به سراغ تخت برود.
همان جا روی فرش اتاق دراز کشید.
تمام دیشب در اتوبوس بود و یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته بود.
کش مویش را درآورد و موهایش را اطرافش پخش کرد.
باید می خوابید.
شاید بیدار می شد می توانست بهتر فکر کند.
پلک روی هم گذاشت و یکی از دستانش را زیر سرش گذاشت.
آنقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برد.
انگار که همان جان روی زمین مرده باشد و گرد مرگ پاشیده باشند.
جوری که با نیامدنش به بیرون پولادی که نگران شده بود داخل اتاق آمد.
با دیدنش روی زمین متعجب شد.
تخت به آن بزرگی روی زمین خوابیده بود؟!
نمی خواست با بغل کردن و بردنش روی تخت آتو دستش بدهد.
بهانه ی زندانی کردن و ماندنش کنارش برای آرام کردن دلش بود.
و البته خالی کردن عصبانیت چند ساله اش!
تا این عصبانیت خالی نمی شد دست از سرش بر نمی داشت.
باید می ماند تا آرام شود.
انگار که بخواهد از آیسودا انتقام بگیرد.
او باید جوابگوی چهارسال انتظار پولاد می شد.

 

نادر با صورتی له شده و بدنی کوفته لبه ی سکوی پاساژ نشسته بود.
نمی توانست از جایش جم بخورد.
به شدت خسته بود.
بدنش درد می کرد.
مردیکه ی وحشی عجب زوری داشت.
اصلا چه کاره بود که اینطور به جانش افتاد؟
آیسودا هم عین ماهی که از دستش لیز بخورد فرار کند.
چه خاکی توی سرش می کرد؟
جواب پژمان را چه می داد؟
سعی کرد به زور هم شده از جایش بلند شود.
نمی خواست کسی متوجه صورتش شود.
اما غیرممکن بود.
لباسش خاکی بود.
حتی سر شانه اش در درگیریش با پولاد پاره شده بود.
لنگ لنگان به سمت خیابان رفت.
وقتی دنبال آیسودا می دوید ماشینش را چند خیابان آن ورتر رها کرد.
باید اول فکری به حال صورتش می کرد.
دست دراز کرد تا تاکسی بگیرد.
دست دیگرش را سایبان کرده بود که راننده متوجه صورتش نشود.
تاکسی زرد رنگ کنارش متوقف شد.
صندلی عقب نشست.
به در چسبید که راننده صورتش را نبیند.
-بریم به نزدیک ترین بیمارستان.
تاکسی که حرکت کرد گوشیش زنگ خورد.
می دانست پژمان است.
با هدف زده بود.
خودش بود.
با استرس گوشی را جواب داد: جانم آقا!
-گرفتیش؟
مکث کرد.
چطور می گفت که دختره ی احمق فرار کرده؟
آب دهانش را قورت داد و گفت: فرار کرد آقا!
سکوتی وهم برانگیز پشت خط برقرار شد.
جوری که ترس به دلش انداخت.
-نادر، نادر…
-آقا به مولا تو چنگم بود اما یه یارو کمکش کرد.
پژمان داد زد: مردیکه ی گاو چلاغ بودی؟ یعنی چی که کسی کمکش کرده؟
-نمی دونم چی شد؟ انگار آیسودا رو می شناخت.
-آیسودا گور داره که کفن داشته باشه؟ سگ بیابونم نمی شناسدش از بس بی کس و کاره، کی باید بیاد این دخترو نجات بده؟
-نمی دونم اما گیرش میارم.
-بدون آیسودا برنگرد نادر، وگرنه می دونی چی در انتظارته!

 

با یادآوری سگ های درشت و سیاهش تنش لرزید.
اصلا یادش نمی رود منصور چطور طعمه ی این سگ ها شد.
فقط بابت اینکه ماموریت پژمان را انجام نداده بود و در عوض مادر پیرش را به بیمارستان رساند.
طفلک زنده زنده خورده شد.
-با آیسودا میام آقا!
مرد بی رحمی بود.
هیچ چیزی غیر از خواسته اش مهم نبود.
بدتر آنکه به قدری رشوه می داد که کسی هم پیگیر خلاف و قتل هایش نمی شد.
پژمان تماس را قطع کرد و گوشی در دست نادر چلانده شد.
دختره ی بی پدر هم خودش هم او را در دردسر انداخته بود.
راننده جلوی بیمارستانی نگه داشت.
کرایه اش را حساب کرد و پیاده شد.
باید با مسکن ها این درد تمام می شد.
دستش چقدر سنگین بود.
اما با آن هیکل درشت ساته شده باید هم مشت های محکمی داشته باشد.
فقط مانده بود چطور آیسودا را می شناخت.
اسمش را صدا زد یا نزد؟
نمی دانست.
فقط می دانست آیسودا را می شناخت.
باید حتما ته توی این قضیه را در می آورد.
وارد بیمارستان شد و یکراست به قسمت اورژانس رفت.
از امروز کارش درآمده بود.
باید در انبار کاه دنبال سوزن می گشت.
خدا به دادش برسد.
*
وقتی از خواب بیدار شد تنش به شدت کوفته بود.
زیر پایش خشک بود.
مهم نبود.
عادت داشت.
پژمان هم که زندانیش کرده بود تا رضایت بگیرد همین گونه زجرش می داد.
از جایش بلند شد و کش و قوسی به تنش داد.
از پنجره ی اتاق متوجه شد که هوا تاریک شده.
نمی فهمید پولاد کجاست؟
به آرامی از اتاق بیرون رفت.
تمام سالن تاریک بود.
وحشت کرد.
-پولاد، پولاد.
هیچ صدایی نمی آمد.
باید کلید برق را پیدا می کرد.
از هیچ چیزی اندازه ی تاریکی و بدتر از آن تنهایی در تاریکی نمی ترسید.
روی دیوارها دست کشید تا بلاخره کلید برق را پیدا کرد.
دکمه را زد و سالن روشن شد.

 

هیچ کس نبود.
-پولاد، پولاد کجایی؟
هیچ جوابی نشنید.
با هول و ولا به سمت در ورودی رفت.
شاید باز باشد.
آن وقت می توانست زود لباس هایش را بپوشد و فرار کند.
جلوی در ایستاد و دستگیره را فشرد.
در قفل بود.
آه از نهادش بلند شد.
این مرد چرا این همه بدذات و ظالم شده بود.
می گفت پژمان شرور است اما انگار قرار بود پولاد هم همین گونه باشد.
خدا کمکش کند.
کسی که به تورش نمی خورد کمکش کند.
فقط زخم روی زخمش می گذاشتند.
لعنتی یک پیغام هم نگذاشته بود که بداند جایی رفته، اصلا برمی گردد یا نه؟
عصبی و کلافه نگاهش به ساعت دیواری افتاد.
دم غروب بود.
انگار زیادی خوابیده بود.
به سمت آشپزخانه رفت.
به شدت گرسنه بود.
دیشب که چیزی نخورد.
ظهر هم که مدام در حال فرار کردن بود.
در یخچال را باز کرد.
پر بود اما حوصله ی درست کردن هیچ غذایی را نداشت.
تازه اجازه ی دست زدن به وسایل مردم را هم نداشت.
حتی اگر آن مردم پولاد باشد.
ولی می توانست ناخونکی بزند و شکمش را سیر کند.
کمی ژامبون برش خورده برداشت.
حتما نان هم درون یکی از کابینت ها بود.
یکی از شیشه های نوشابه را برداشت و روی اپن گذاشت.
تمام کابینت را بالا و پایین کرد.
بلاخره چند دانه نان باگت پیدا کردن.
مقداری ژامبون درون نان باگت گذاشت و حریصانه گاز زد.
خستگی سر ظهر گرسنگی را از یادش برده بود.
تمام ساندویچ را که با ولع بلعید دوباره با نان باگت دیگری ساندویچ گرفت.
شیشه ی نوشابه را باز کرد و سر کشید.
اما به محض اینکه متوجه ی مزه ی بدش شد شیشه از دستش افتاد.
اینکه نوشابه نبود.
دهانش تلخ شده بود.
فورا تکه ای نان جوید تا تلخی از زبانش پاک شود.
با عجله شیشه را برداشت تا محتویاتش روی سرامیک کف آشپزخانه بیشتر پخش نشود.
خاک بر سرش با این دست و پاچلفتی بودنش!

 

ساندویچش را کنار گذاشت.
ته آشپزخانه تی را برداشت و سطحش را تی کشید.
شیشه ی نوشابه را هم به یخچال برگرداند.
حالا پولاد چه می گفت؟
بی میل ساندویچی را که درست کرده بود درون سطح زباله انداخت.
اپن را تمیز کرد و به سالن برگشت.
یعنی قرار بود روزهایش از این به بعد اینگونه بگذرد؟
****
-چته پسر؟
حال امروز حال همیشگی بود.
ولی رفتارش کمی هیجان زده بود.
اما هیچ نوع خوشحالی در او دیده نمی شد.
اصلا هیچ کس تا به حال پولاد را خوشحال ندیده بود که این بار دوم باشد.
روبه روی نواب نشست.
-آسو برگشته!
نواب متعجب و هیجان زده نگاهش کرد.
انگار درست نشنیده باشد پرسید: چی؟ آسو؟! همون آیسودای خر خون خودمون؟
سرش را تکان داد.
نواب دستش را روی دهانش گذاشت و بلند خندید.
-پسر عجب اتفاقی…اصلا باورم نمیشه!
-باورت بشه، برگشته عین خیالشم نیست.
-ببینم اومده بود سراغت؟
-نه!
نواب از جایش بلند شد تا به سراغ قهوه سازش برود.
-پس چی؟
-تو یه پاساژ دیدمش!
نواب با احتیاط پرسید: با شوهرش؟
-نه!
-پولاد کشتیمون با دو کلمه ای حرف زدنت!
حوصله ی توضیح دادن نداشت.
فقط آمده بود کمی فکرش، سرش و مغزش هوا بخورد.
-بهم یه قهوه بده حالم جا بیاد، بعدا هم وقت حرف زدن هست.
-فقط بگو الان کجاست؟ دوباره رفت؟
-تو خونه ی من!
نواب برگشت و نگاهش کرد.
انگار درست نفهمید که پولاد چه گفته!
-تو خونه ی تو؟!
-با خودم آوردمش تو خونه ام.
-یعنی الان اونجاست؟ خودش تنها؟
-هست!
نواب به اپن تکیه داد و به پولاد بر و بر نگاه کرد.
چقدر درک کردن این مرد همیشه سرد و اخمو سخت بود.

دانلود رمان

-می خوای باهاش چیکار کنی؟ اگه شوهرش الان دنبالش باشه چی؟
هیچ فکری نداشت.
بدون هیچ برنامه ی خاصی درون خانه اش زندانیش کرده بود.
فقط می خواست که آنجا باشد.
نه یک روز و دو روز…
تا هر چند وقت که روح زخمیش ناآرام بود.
باید می ماند.
به درک که شوهر دارد.
همین شوهر نسناس آیسودا را از او گرفت.
او هم زنش را چند ماه از او می گرفت تا بفهمد نداشتن چقدر درد دارد.
مردی که به ازای پول زنی را به چنگ بیاورد حقش است که حالا دربه در دنبالش باشد.
آیسودا خودش را می کشت، آن در به رویش باز نمی شد.
نواب سری به تاسف تکان داد و گفت: کجایی پسر؟ با توام!
-فکری ندارم فعلا!
-از ریختت معلومه.
-میگی چیکار کنم؟
-ولش کن بره، یه سرچ تو اینترنت هم بزنی جرم آدم ربایی رو برات میاره بالا!
کمرنگ لبخند زد.
-مهم نیست!
-احمق مطمئنا الان شوهرش بابت نبودنش همه جا اطلاع داده.
-داشت فرار می کرد.
جالب شد.
وارد شد تا قهوه اش را بریزد.
-از کی؟
-نمی دونم اما دنبالش بودن، شاید اتفاقی افتاده.
-از خود آسو پرسیدی که چی شده؟
-نه!
نواب با لحن مسخره ای پرسید: چرا؟
توضیحی نداد.
نواب بهتر از هر کسی او را می شناخت.
دیگر احتیاجی نبود در مورد روحیاتش بخواهد حرفی بزند.
-ترنج بیاد ببینه فکرشو کردی؟
-قراری بین من و ترنج نیست که برای بودن یا نبودن آسو عصبی باشم.
-خیلی نمک نشناسی عوضی، خودت بهتر از هرکسی می دونی ترنج دوست داره.
با بی حوصلگی گفت: اگه اون قهوه ی کوفتی رو نمیدی، بلندشم برم.
-الان میارم.
کمی شکر درون هر دو فنجان ریخت و آمد.
روبروی پولاد نشست.
فنجانش را به دستش داد و گفت: می دونم اصلا حرف گوش کن نیستی اما لطفا تصمیم عاقلانه بگیر.
مرد احساسی نبود.
اگر بود حالا بابت این همه ندیدن آیسودا محکم بغلش می کرد و می بوسیدش!
دلتنگی می کرد.

اما در عوض فقط خشمش را رویش ریخت.
دست خودش هم نبود.
عین یک بمب بود.
بمبی که می توانست یک زندگی را خراب کند.
قهوه اش را نمه نمه نوشید.
فنجان که خالی شد آن را روی میز گذاشت و بلند شد.
-کجا؟
-تو خونه تنهاست.
-دلت برای تنهاییش سوخته؟
-خیلی حرف می زنی نواب!
نواب با تاسف سر تکان داد و برای بدرقه اش بلند شد.
از همان جا دستی تکان داد و پولاد رفت.
این پسر بلاخره سرش را به باد می داد.
***
از بس درون یک اتاق زندانی بود نمی فهمید حتی چطور باید یک تلویزیون را روشن کند.
کنترلش را پیدا نمی کرد.
یک کنترل کولر پیدا کرد که پاییز چه وقت کولر بود.
در این خانه هیچ چیز سرگرم کننده ای هم وجود نداشت.
داشت خفه می شد.
به سمت پنجره ی سالن رفت.
به سمت خیابان باز می شد.
پرده ها را کنار زد و پایین را نگاه کرد.
آنقدر بلند بود که اگر بر حسب دیوانگی هم می خواست از آنجا و به وسیله ی پنجره ها فرار کند با این ارتفاع صددرصد کشته می شد.
یکی از گزینه های احتمالی فرارش منتفی شد.
شالش را پشت گوشش زد و دستش را ستون چانه اش کرد به بیرون و چراغ های روشن خیره شد.
همان لحظه صدای چرخیدن کلید را درون در شنید.
برگشت و به پولادی که یک پلاستیک در دستش بود نگاه کرد.
-سلام!
نگاه پولاد رویش افتاد.
خریدهایش را پایین پایش گذاشت و دوباره در را قفل کرد.
آه از نهاد آیسودا بلند شد.
-چرا این درو قفل می کنی؟
-فکر کنم کل روزو چیزی نخوردی، بیا شام گرفتم.
هنوز کمی گرسنه بود.
اما فعلا ذهنش پر از رفتن بود.
پلاستیک خریدش را روی اپن گذاشت.
آیسودا هنوز کنار پنجره بود.
-مگه با تو نیستم؟
نوع حرف زدنش خشونت داشت.
انگار که طلبکارش باشد.
او زندانیش کرده بود، تازه یک چیزی هم بدهکار شده

 

 

 

 

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.