دانلود رمان مرسانا
تعداد صفحات: ۱۴۷
فرمت فقط pdf?
خلاصه:
با لباس عروس دنباله داری که برای جشن دوخته بودن به سختی راه می رفتم.
به هر سختی که بود خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت نشستم.
ِغ خونه برگذارشده بودکوروش در گیرخدمتکارا بود و هنوز نیومده بود
چون جشن توی با .
هر کاری کردم زیپ لباسم رو باز کنم نشد.
که صدای کلفت کوروش اومد؛
-برات باز میکنم!
زیپ لباس رو پایین کشید که نزدیک بود لباس بیفته پایین.
روی س ی ن ه نگهش داشتم.
-خجالت نداره که دختر، چند ساعت دیگه که..
جفت پا پریدم وسط حرفش؛
-مرسی
خودم رو به حموم رسوندم و زیر دوش وایستادم.
سعی کردم طولش بدم تا خوابش ببره.
بعد یک ساعت اومدم بیرون، توی اتاق خبری ازش نبود.
تنها یک دست لباس خواب مشکی روی تخت بود.
برداشتم و بهش نگاه کردم، دار رو ندارش هیچی بود.
اما مجبور بودم بپوشم،باید قبول می کردم که اون مردمه..
لباس رو پوشیدم وبرق رو خاموش کردم. خودم رو زیر پتو جادادم که صدای دستگیر در اومد و پشت بندش
صدای کورش ؛
-نمی خوای بگی که خوابیدی؟