دانلود رمان همیشه عاشق از ناب رمان
خلاصه داستان :
«گریختم تا رها شوم … خلاص از گناه … از منجلاب … و گرفتار شدم … اسیر تو و چشمانت … صداقت نگاهت … و به تو پیوستم به سادگی نفس کشیدن … یافتمت میان سرخوردگی و تنهایی ام … خواستمت با تمام وجود … ولی با شک … با تردید … دودل بودم برای داشتنت … حضورت آفتابی بود و من، یخ زده … روز بودی و من، شب … نه … تو هم شب می شدی … خودم دیدم … مانده بودم که بمانم … رفتم که نباشم … ولی تو … همیشه عاشق بودی …»
جاده عریض و طویل، با درختها و ماشینها و همه چیزش، با سرعت از مقابل نگاهم رد می شدند. جاده مملو بود از اتومبیلهای جورواجور و رنگارنگی که اغلب روی باربندهایشان، چندین ساک و چمدان به چشم می خورد و به احتمال زیاد، ماه آخر تعطیلات تابستانی را یا به سفر می رفتند و یا از سفر باز می گشتند.
پلکهایم را روی هم خواباندم و با خود گفتم: – من کجا می رم؟
و در همان حال،تصاویر این مدت گذشته هم، درست به همان سرعت از برابر نگاهم عبور کردند… مرگ پدر و سختی های بعد از رفتن او، دست تنهایی و بی کسی مادر برای بزرگ کردن و از آب و گل درآوردن پنج بچه ی قد و نیم قد… و بالاجبار، ازدواجش با مردی بدبخت تر از خودمان… اعتیاد ناپدری و آزارهای وقت و بی وقت او… و از همه بدتر، بی اخلاقی و بی پرده بودن پسرش که سرجهازی با خود آورده بود… و بالاخره، آن خواستگارهای مزخرف و بی سر و پا و مُفنگی که ناپدری، نمی دانم از کدام گوری پیدایشان می کرد… و مادر هم بخاطر پنج نان خوری که داشت و باید یک جوری خرج شان را می داد، دستش به جایی بند نبود و فقط تحمل می کرد… و من ….
قطره ای اشک از روی گونه ام لیز خورد پایین… چشمانم را وا کردم…
-کجا می رم؟… کجا؟…
که زن مسافر کنار دستی ام گفت:
-میوه می خوری؟… توی این هوا می چسبه ها…
اشکهایم را تند پاک کردم و دستپاچه، تکه ی هلو را که سمتم کشیده بود، گرفتم و تشکری کردم. که گفت:
-تنهایی؟… تهران، کس و کاری داری؟…
جوابی ندادم. توی دلم، احمقانه به خودم می خندیدم…