بهار
متعجب بهم نگاه میکرد ، نگاه خیره اشو از کفشای کهنه ام گرفت و گفت :
_ ببین تو برا من هیچ فرقی با بقیه طرفدارام نداری ، حالا بگو چی میخوای بگی که ده دقیقه اس وقت منو گرفتی!؟
نگاهمو از چشماش گرفتم و با لکنت گفتم :
_من خیلی دوست دارم .
بلند خندید و از جا بلند شد .
نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و گفت :
_ فکر کردی اولین نفری هستی که میایی و ابراز علاقه میکنی؟
روزی هزارتا مثل تو میان و میرن .
مکثی کرد و ادامه داد :
_ بین همه اون دخترا ، اولین کسی هستی که با این سر و وضع جرات کردی ابراز علاقه کنی ..!
پشت دستمو زیر چشمای خیسم کشیدم و با بغض گفتم :
_ من واقعا دوست دارم .
کلافه نگاهم کرد و گفت :
_ ببین من تازه از سر صحنه اومدم حسابی هم خسته ام ، به یکی از بچه ها میسپرم یکم پول بهت بده ، فقط خواهشا دیگه این دور و بر پیدات نشه . نمیخوای آبروم جلو بقیه بره..!
از جا بلند شدم و به سمتش رفتم کیفم رو محکم تو سینه اش کوبیدم و با بغض داد زدم :
_ هر چی پول داری بخوره تو سرت فکر کردی بخاطر پول انقدر خودمو کوچیک میکنم؟
من دوست دارم که خودمو جلو تو صدتای دیگه سکه یه پول کردم ، حواسم نبود که تو همون مغرور عوضی هستی که …
با احساس گرمی لباش روی لبام صدا تو گلوم خفه شد و..
محکم به عقب هلش دادم و با نفرت پشت دستمو روی لبای خیسم کشیدم ..!
نیشخندی به قیافه عصبانیم زد و گفت :
_ عصبی شدی چرا؟ مگه عاشقم نبودی؟ ادم از بوسیدن ادمی که عاشقشه ناراحت نباید بشه مگه نه؟
_ بوسه ای که از روی هوس باشه حکم تجاوزه نه عشق .
دست برد تو جیب شلوارش و پاکت سیگاری رو بیرون کشید .
به میز تکیه داد و در حالی که با فندک سیگارش رو روشن میکرد گفت :
_ عاشق؟ دقیقا عاشق کی؟ چرا نمیخواین بفهمین من با اون مردی که تو فیلما بازی میکنه ۱۸۰ درجه فرق دارم .
روزی صدتا مثل تو میان و میرن
واسه علاقه تک تکتون ارزش قائلم ولی انتظار ندارین که با همتون رابطه برقرار کنم و اخرش باهاتون ازدواج کنم .
نگاه خیره ای به پشت دستای پر از زخمم انداخت و با خنده گفت :
_ شاهکار همشون توی ، با این سر وضعت پا شدی اومدی به چی ابراز علاقه کنی دختر؟ عشق؟ فکر کردی مهمه؟ حتی در حدی نیستی حداقل باهات دوست بشم . والا بخدا الانم داره دست و پاهام میلرزه که یه وقت یکی از همکارا ببینتت.
پک عمیقی به سیگارش زد و بدون توجه به اشکای که بی اختیار صورتم رو خیس کرده بود ادامه داد :
_ من خیلی وقته نامزد کردم خیلیم دوسش دارم . همه جا هم گفتم همه عالم و ادمم میدونن ..!
با صدای که از بغض میلرزید گفتم :
_ نامزد؟
سرشو به تایید تکون داد و پرسید :
_ چندسالته؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ نوزده .
روی مبل کنارش نشست و به در اتاق اشاره کرد و گفت :
_برو گُلتو بفروش بچه ، این لقمه ها بزرگتر از دهنته …
قدمی به سمت در اتاق برداشتم ، من می دونستم غرورم می شکنه می دونستم اما هیچ وقت فکرشو نمی کردم بخواد اینطوری تحقیرم کنه .
دستگیره در و عقب کشیدم ، قبل از اینکه از اتاق بیرون برم به سمتش چرخیدم و گفتم :
_ من همه تلاشمو می کنم انقدر بیشرفت می کنم ، که سالهای بعد یه روز مجبور بشی جلوی پاهام زانو بزنی .
تلافی امروز باشه برای اون موقع امیرعلی اقا
* ده سال بعد *
بهار
نگاه کوتاهی به چشمای نگران پدر و مادری که روبروم ایستاده بودن انداختم و با لبخند گفتم :
_ عملش خیلی خوب بود نگران نباشید …!
با دیدن لبخندشون نفس راحتی کشیدم و از کنارشون رد شدم .
دستای یخ زده ام رو تو جیب روپوشم فرو کردم و با قدم های اروم و سری زیر افتاده به سمت بخش راه افتادم ..!
بعد از این همه سال هنوز هم باورش برام سخته ، هنوز نمیتونم قبول کنم این دختری که صبح به صبح روپوش سفید تنشه منم .
کسی که دیگه مجبور نیست بخاطر فقیر بودنش هر حرف زوری رو قبول کنه …
اهی کشیدم و با حسرت زمزمه کردم :
_ کاش هیچ وقت به اون پسره الدنگ ابراز علاقه نمی کردم الان که فکرشو میکنم خیلی بچه و احمق بودم ..!
_ بهار با توام
با صدای ماهگل از فکر بیرون اومدم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ جانم ؟
دندونای سفیدشو پشت هم کشید و با حرص گفت :
_ مریض داری ؟
خمیازه ای کشیدم و با خستگی گفتم :
_ میذاشتین از اتاق عمل بیام بیرون بعد …
مکث کوتاهی کردم و گفتم :
_ حالا کجاست مریض ما …!
در حالی که با نیش باز و چشمای ستاره بارون به پشت سرم خیره شده بود گفت :
_ پشت سرته..!
متعجب به حرکاتش خیره شده بودم نه تنها ماهگل حتی بقیه پرستارا هم چشماشون قفل شده بود به جای پشت سرم ..!
کنجکاو به عقب چرخیدم که سینه به سینه یه مرد شدم …!
خواستم قدمی به عقب بردارم اما جای برای عقب رفتن نبود عجب ادم الاغی بود اخه چرا انقد نزدیک ایستاده بود ..!
خیره به شونه های پتو پهنی که تو حلقم بود اروم سرمو بالا گرفتم ..
شوک زده به مردی که روبروم ایستاده بود نگاه کردم و…
گوشه لبش بالا رفت و مغرورانه نگاهشو ازم گرفت ، اما من خیره لبهاش بودم . شاید مسخره باشه اما هنوز بعد از ده سال فکر می کنم این لبها منو عوض کردن و به اینجا رسوندن اگه اون حس تنفری که بهم دست داده بود نبود من الان اینجا نبودم ..!
_ خانم دکتر
با صدای ماهگل خودم رو جم و جور کردم و نگاهمو ازش گرفتم .
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و زیر لب گفت :
_ انگار سیر نشدین؟ نکنه لختم که اینطوری مات و مبهوت شدین؟
بدون توجه به حرفش خودم رو به نشنیدن زدم ، کف دستای عرق کرده ام رو به هم کوبیدم و با لبخند گفتم :
_ ببخشید زیاد بهتون خیره شده بودم ، داشتم به این فکر می کردم اون تهیه کننده و کارگردان چی در وجود شما دیده که انتخابتون کرده ..!
ابروهاش از تعجب بالا رفت و کم کم به هم نزدیک شد و در اخر با توپ پر غرید:
_ منظورتون چیه خانم؟
موهای چتری پخش شده تو صورتم رو زیر مقعنه ام فرو کردم و کلافه گفتم :
_ بیخیال جناب من سرم شلوغه .
بدون توجه دیگه ای از کنارش رد شدم و به سمت اتاقم راه افتادم ..!
بالاخره دیدمش ، بعد از ده سال ، هنوز هم دوسش دارم ! هنوز هم چشماش دلم رو زیر و رو می کنه . اما دیگه مثل قبل به روی خودم نمیارم ! فقط تو دلم دفنش می کنم .
*
*
*
در اتاق رو اروم بستم و نفس حبس شده ام رو رها کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتم ، چقد تند می زد .
آهی کشیدم و روی صندلی نشستم .
خم شدم سرمو روی میز بزارم که در اتاق با ضرب باز شد و..
بهار
با کمال پرروی تو چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود بهم …!
ابروهامو درهم کشیدم و با عصبانیتی ساختگی گفتم :
_ مگه اینجا طویله است که سرتون و انداختین پایین اومدین تو؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با کلافگی گفت :
_ خانم محترم من وقت ندارم باید برم سر صحنه ، لطفا چند دقیقه به حرفام گوش کنید ..
مکث کوتاهی کرد و در حالی که در اتاق رو می بست گفت :
_ مادرم سرطان رحم داره ، یکی از اقوام شما رو معرفی کردن ، با این که جوان هستین و به سابقه کوتاه پزشکیتون شک دارم اما انگار بقیه نظرشون یه چیز دیگه اس ، در اخر به اسرار دوستان میخوام مادرم رو به شما بسپرم ..!
خودم رو مشغول خوندن پرونده نشون میدادم اما همه حواسم به حرفاش بود و هر لحظه لبخندم پررنگ تر می شد..!
چندثانیه در سکوت گذشت ، نگاه خیره اش اذیتم می کرد اما باید تحمل می کردم .!
*
*
*
نفس عمیقی کشید و با لحن تندی گفت :
_ فهمیدید چی گفتم ..!
اروم سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی گفتم :
_ شما بدون نوبت اومدین داخل؟
سرشو به تایید تکون داد و گفت :
_ باید نوبت میگرفتم؟ مثل اینکه شما نمیدونید من کی هستم؟
اشاره ای به در اتاق کردم و با نیشخند گفتم :
_ برای من انسان و حیوان تفاوتی نداره جناب بفرمایید بیرون هر وقت نوبتتون شد بنده در خدمتم …!
ناباور بهم زل زد انگار باورش نمی شد که درخواستش نادیده گرفته شده …!
لبخند پررنگی به قیافه متعجبش زدم و سرم رو پایین انداختم .
با قدم های محکم عقب رفت ، در اتاق رو با ضرب باز کرد و بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به سقف خیره شدم ..!
دلم خنک شده بود بالاخره تونسته بودم یه ذره از حرصم رو سرش خالی کنم ..!
میدونستم امروز دیگه پیداش نمیشه ، اما مطمئن بودم تا هفته دیگه مادرش رو می فرسته ، انقدر تو این مدت اسم و آوازه پیدا کرده بودم که کمتر کسی حاضر می شد ، زیر تیغ کَس دیگه ای بره.
چند تقه به در خورد و به ارومی باز شد ..!
ماهگل با لبخند گشادی به سمتم اومد و روی صندلی نشست و مشتاق گفت :
_ خب چی شد؟
دستمو زیر چونه ام زدم :
_بهار: چی؟
با حرص پاش و رو پاش انداخت و گفت :
_خودتو به اون راه نزن بهار من که دیدم وقتی دیدیش چجوری مات موندی ! حالا بگو پسره اینجا چیکار داشت؟
چقد نفرت انگیز هیجان داشت ! درست مثل ده سال پیش من ! که مثل ندید بدیدا رفته بودم بهش ابراز علاقه کنم ..!
هر موقع که اون روز یادم میاد موهای تنم سیخ میشه ، دلم میخواد انقد سرمو به دیوار بکوبم که درجا بمیرم ، بازم جای شکرش باقی بود که منو نشناخت اگه فهمیده بود همون دختره بدبخت ده سال پیشم که کلی مسخره ام می کرد ..!
سرم به طرفین تکون دادم و سعی کردم اصلا به گذشته فکر نکنم .
لبای خشک شده ام رو با زبون تر کردم و رو به ماهگل گفتم :
_ چیزی نشد بهش گفتم نوبت بگیره بعد بیاد …!
با بهت داد زد :
_ چی بهش گفتی؟
محکم پشت دستش که روی میز بود زدم و گفتم :
_ هیس چته ، پاشو گمشو بیرون میخوام برم خونه ..!
روپوشم رو از تنم دراوردم و مانتوم رو پوشیدم …!
_ بهار ، اصلا فهمیدی چیکار کردی؟ این پسره بازیگر بود .
نیشخندی زدم و گفتم :
_ هر کی جلو دوربین مثل میمون چهارتا ادا اطوار دراورد میشه بازیگر؟
گمشین بابا همین شماها این عقده ای هارو ادم حساب کردین شاخ شدن ..!
کیفم رو از روی میز برداشتم و بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شدم .
اگه ماهگل می فهمید من ده سال پیش چیکار کردم خودشو دار میزد وسط میدون ..!
ولی یعنی هیچکس جز من طعم لباشو چشیده؟
بهار
قاشق قورمه سبزی رو تو دهنم گذاشتم و با لذت چشمام رو بستم ، رو به مامان که مشتاقانه نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم:
_ دمت گرم بانو خیلی خوشمزه شده ..!
اهی کشید و با حسرت گفت :
_ باباتم عاشق قورمه سبزی بود .
چشمای پر شده از اشکش رو بست و با بغض ادامه داد :
_ مادر جاش خیلی خالیه ، حتی فقیر بودن هم با وجودش لذت بخش بود .
فشاری به کف دستم اوردم تا نزنم زیر گریه تا باعث نشم ساعت ها بشینه و گریه کنه ..!
لیوان دوغ رو سر کشیدم و گفتم :
_ مامان میخوام یه چیزی برات تعریف کنم ، قول میدی بین خودمون بمونه..!
نقطعه ضعفش همین بود همیشه کنجکاو بود کافی بود حس فضولیش تحریک بشه تا همه چی یادش بره ..!
چشماش برقی زد و روی میز خم شد و گفت :
_اره بگو
میخواستم ده سال پیش رو تعریف کنم باید سفره دلم رو باز می کردم دیگه از تکرار هر شب اون روز خسته شدم.
از جا بلند شدم و ظرف پفیلا رو از روی کابینت برداشتم و رو بهش گفتم :
_ بیا بریم تو سالن اینجا نمیشه..!
***
چهارزانو روی کاناپه نشستم و گفتم :
_ ده سال پیش که یادته من عاشق یه بازیگر شده بودم؟
سری به تایید تکون داد و گفت :
_ خب
_ انقدر عشقم اتیشن بود که خونه اش و پیدا کردم ، یه روز تعقیبش کردم رفت دفتر کلاسای بازیگریش ، منم مثل بز سرمو انداخته ام پایین رفتم داخل هیچکس اونجا نبود فکر کنم دنبال چیزی می گشت ..
مشتی پفیلا داخل دهنش گذاشت و گفت :_ خب
از قیافه بانمکش خنده ام گرفته بود ، مامان خیلی جون بود و بخاطر همین بود که من هیچ وقت دوستی نداشتم ، همیشه انقدر باهام خوب بود که من هر چی داشتمو نداشتم براش تعریف می کردم ..!
نفس عمیقی کشیدم و با استرس ادامه دادم :
_ مامان منو دید خیلی تعجب کرد اخم کرده بود مثل سگ پاچمو گرفت گفت شما اینجا چیکار میکنی خانم؟
منم که بی عقل نه برداشتم نه گذاشتم ابراز علاقه خفنی بهش کردم ..!
لب برچیده ام و با حرص گفتم :
_ مامان پسره اشغال انقد تحقیرم کرد بعدم بهم گفت بچه برو گلتو بفروش ..!
منم بهش گفتم یه روز کاری میکنم التماسم کنه.
بعد از ده سال امروز دیدمش ، مادرش سرطان رحم داره اومده بود پیش من ، اصلا یادش نبود طبیعیه امثال من زیاده که به اینا ابراز علاقه کنن .
نگاهی به چشمای نگران مامان انداختم و گفتم :
_ منو میشناسی ، از تحقیر متنفرم ، همیشه هم روی حرفم موندم ، دنبال نصیحت نباش که تو گوشم نمیره تا خنک نشم ، مامان دلم میخواد کاری کنم زجه بزنه خون گریه کنه التماس کنه دوسش دارما هنوزم دوسش دارم ولی تشنه خورد کردنشم مامان نقشه تمیزی هم چیدم از وقتی دیدمش همه چیزو برنامه ریزی کردم ، فقط میخوام نابودش کنم همین..!
هار
لقمه مربا رو از دست مامان گرفتم و درحالی که کیفم رو از کنار صندلی بر می داشتم گفتم :
_ من دیگه میرم مامان .
+ به سلامت عزیزم مواظب خودت باش..!
دستی براش تکون دادم و از خونه خارج شدم ، سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم ..!
***
روپوشم رو پوشیدم و روی صندلی نشستم ، تقه ای به در خورد و به ارومی باز شد ..!
سرم رو بالا گرفتم که با دیدنش شوکه خیره اش شدم .
کلافه نگاهشو ازم گرفت و در اتاق رو بست با قدم های اروم جلو اومد و پوشه ای رو روی میز گذاشت ، روی صندلی نشست و گفت :
_ نوبت گرفتم ، اولین نفر …
مکثی کرد و ادامه داد :
_ پیش هر کی رفتم قبول نکرد عملش کنه . همه میگن امکان بیرون اومدنش از اتاق عمل یک درصدِ ، حتما از دیدنم تعجب کردی الانم داری تو دلت به ریشم می خندی که باز سر و کله ام پیدا شده …
دست مشت شده اش رو روی صورتش کشید و ادامه داد :
_ مادرم همه زندگیمه حاضرم واسش جلوی پات زانو بزنم هر کار بگی می کنم فقط نجاتش بده .
لبخند عمیقی زدم و گفتم :
_ اول باید پرونده اش رو ببینم ، بعدش جواب قطعی رو میدم که میتونم عملش کنم یا نه.
به چشمای نگرانش زل زدم و گفتم : ولی
+ ولی چی؟
هنوز موقعش نبود باید صبر می کردم تا موقعی که مجبور باشه هر چی رو که میگم قبول کنه حتی از دست دادن جونش رو..!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ باید مادرت رو بیاری ، انتظار نداری که خودتو جاش عمل کنم؟ تا حالا دکتر نرفتی مگه؟ به عقلت نرسید بیمارم باید همراهت باشه؟ واسه فردا یه وقت دیگه بگیر نه برای خودت این بار واسه مادرت.
پشت دستشو زیر چشمای نِم دارش کشید و گفت :
_ نمی فهمم چرا این اجازه رو به خودتون می دید که به شعور من توهین کنید ، حتی اگه یه ادم عادی هم باشم شما انقدر حق ندارین با لحن تند با من حرف بزنید ، اگه شما از اتفاق دیروز ناراحت شدید صدرصد منم شدم اما با این وجود احترام یادم نرفته بهتر نیست شما هم تغییری در لحن حرف زدنتون بدید؟
شعورش خیلی حساس بود و مهم ، ولی ده سال پیش وقتی باهام مثل یه حیون برخورد کرد شعور من مهم نبود فقط غرور خودش مهم بود .
بدون نگاه به صورتش خیره پرونده مادرش شدم ، نمیتونستم براش دلیل بیارم چرا پاچه اشو می گیرم بهتر بود حرف نزنم تا فکر کنه کم اوردم اینطوری بهتره تا اینکه بخوام دلیل مسخره بیارم .
بعد از چند دقیقه که در سکوت سپری شد لب باز کردم و گفتم :
_ وضع مادرت خیلی خطرناکه ، برام عجیبه که تا امروز دست رو دست نگه داشتین و تازه فکر درمانش افتادین
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :
_ باید هر چه زودتر عملش کنیم اگه نه خیلی زنده بمونه کمتر از یک ماه دیگه اس ، اگه عمل بشه شانس زنده بودنش ۵۰ درصدِ فقط باید تا دیر نشده تصمیم بگیری ، سرطان که کل بدنش رو بگیره دیگه کاری از من ساخته نیست.
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم صورتش خیس شده بود و دست مشت شده اش رو محکم روی پاش فشار می داد ، هیچ وقت فکر نمی کردم به این حال ببینمش
همیشه حتی وقتی فیلم بازی می کرد گریه که می کرد اشک منم در می اومد .
از جا بلند شدم و به سمتش رفتم روی صندلی روبروش نشستم و گفتم :
_ الان وقت گریه نیست ، هر دقیقه واسه زندگی مادرت ارزشمنده برو بیارش تا دیر نشده
جعبه دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم و خیره به چشمای قرمزش گفتم :
_ به من اعتماد کن
بهار
نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای گفت :
_ حس میکنم قبلا دیدمت ، چهره ات خیلی آشناس ، چشمات منو یاد یه دختر می ندازه .
هجوم گرما رو روی پوستم احساس می کردم ، لرزش دستم نامحسوس بود انقدر که بتونم کنترلش کنم و اول راه همه چیز رو نبازم .
خنده زورکی کردم و گفتم :
_ من..او..اولین باره می بینمت..!
با استرس به چشمای ریز شده کنجکاوش زل زده بودم که لبخند محوی زد و نگاهشو ازم گرفت.
از جا بلند شد و گفت :
_ میتونم عصر بیارمش یا باز باید نوبت بگیرم.؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم :
_ ساعت پنج منتظرم .
تشکر زیر لبی کرد و بدون حرف دیگه از اتاق بیرون رفت ..!
روی صندلی وِلو شدم و نفس عمیقی کشیدم .
_ وای خدا داشتم لو می رفتم .
نکنه ، نکنه میدونه و به روی خودش نمیاره؟
کلافه سرمو به پشتی صندلی کوبیدم و چشمام رو بستم .
کار خلافی نکرده بودم که بخوام ازش بترسم حتی اگه نتونم انتقام بگیرم چیزی نمیشه همینکه واسه عمل مادرش یاد گرفته نوبت بگیره خودش یه انتقامه
خم شدم پرونده مادرش رو از روی میز برداشتم ، بهتر بود فکرمو درگیرش نکنم الان مهم مادرش بود .